BYA



گل یکتا:


بسم الله الرحمن ارحیم

زن بهمن

خدای من از این زندگی نکبتی خسته شدم بریدم مرد میفهمی بریدم،دیگه نمیخوامت! من  پیش دوستام خجالت میکشم از این وضعیتم از این زندگی از این شوهر.

صادق:عزیزم ازت معذرت میخوام خودت میبینی که دارم تلاشم رو میکنم خدا بزرگه کمکمون میکنه طاقت بیار من تو رو دوست دارم

سمیه میزنه زیر گریه زار زار

صادق بغلش میکنه و میگه اگه من شوهر خوبی واسه تو نیستم اما تو فرشته منی کنارم بمون اوضامون خوب میشه چند برابر تلاش میکنم

سمیه صادق رو بغل میکنه و میگه آشغال عوضی چرا تو اینقدر مهربونی منو ببخش این حرفا از خودم نبود اینا رو مینای خر خفاش تو کلم کرده بود تا آخرش هستم اصلا یه سرزندگی رو بده به من دستم بگیرم با هم بهترش میکنیم خیاطی بلدم کار میکنم آره عشق باشه کن فی میکنیم!

فلانی:برو بابا دلت خوشه داری گولمون میزنی بریم راهپیمایی فک کردی نمیفهمیم؟

ما بریم حمایت کنیم شکموها بخورند! زهی خیال باطل!

فلونی:د نشد داداش چرا وقتی سمیه اون همه بد و بیراه گفت بغلش کردی؟ چرا طلاقش ندادی؟

-خب زن همینه! عاطفیه میگه بعدش پشیمون میشه تو دلش چیزس نیست فقط خستس

-اوهوم تحملش میکنی تا ازش بهره ببری،همه چیز همینه،نماز سخته روزه تحمل میکنی پاک میشی خدا راضی بشه بهشت

اگه قرار بود همه چیز اوکی باشه نون و آبت و تو ازش حمایت کنی؟ آقا خسته نباشید عرض مینمایم

این انقلاب مانند هر چیزی دو سکه داره! سکه چپاول سکه مقدمات ظهور پسر زهرا،اگه به این نیت دفاع کنی اونا ازت راضی میشند

-قانع نشدم داری کلک بزنی خاممون میکنی،پس چرا تا حالا هیچ خبری ازش نشده؟

-آفرین همینه از بی عرضگی توه! چرا سوره حمد که در نماز واجب و مستحب باید بخونی جمع آورده؟ تو را میپرستیم نه میپرستم! به نظرت خدای سبحان نمیخواد به اشاره بهت بگه فلانی تو تنهایی خوب بشی خیلی به کار من نمیای(ان تنصرالله)

همه با هم با من باشید!

آقا شما مقداد ابوذر ابن عباس مالک آقا اصلا شما سلمان منا اهل البیت باشه وقتی فاطمه پاره تن احمد بین در و دیوار گرفتار گرگ خون آشام شد سلمان چی کاری تونست انجام بده؟اگه صد نفر سلمان داشت علی اگه فاطمه صدتا سلمان داشت اون گرگ رو نرسیده به خونه فاطمه تیکه پاره کرده بودند

و یک لطیفه کوتاه

پسر زهرا غیر از ماها کسی رو نداره تا جاده رو واسش هموار کنیم برگرده!

لطفا لبخند

 



بی سرپناه


آره میگفتم یه زن بی نوا اونم با یه بچه نه هیچ امیدی نیست!

سارا:میگی چی کار کنم؟

ثریا:4 تا 8 عصر سرویس میدی،هر ده دقیقه یکی چندتا کنسلی داره یکی دوتا هم دبه در میارند در کل اموراتت میگذره،آقای خودتی،اوکی بدی هماهنگی هاش با من

سارا:یه عمری پاک زندگی کردم حالا رسما بیام فا

-هی حرف دهنت رو بفهم اینم یه کسب و کاره دیگه،همه جای دنیا به رسمیت میشناسند

-نه من کسب و کار حلال میخوام،آیندم چی میشه؟

-آیندت همون روز که تو رو با یه بچه ترک کرد تباه شد!

-من میخوام برم کار کنم

-برو

.

شکوفه:پاشو لندرهور لنگ ظهره! خودت کم بودی رفتی یه توله سگ هم آوردی تو این خونه؟ بابا پول اضافی نداره خرج توله ی تو بکنه

سارا:مامان بیا ببین چی به من و بچم میگه؟

شکوفه:مگه دورغ میگم مامان،خودش مفت خور بی مصرف کم بود یکی دیگه هم آورده!

سارا:من دیگه یه لحظه هم تو این خونه نمی مونم

شکوفه:قدمت کف جاده درم پشت سرت ببند! هری

مامان:بس کنید اینقدر منو عذاب ندید!

.

بنگاه دار:پول پیش چقدر دارید؟

سارا:با طلاهام 11 میلیون و هفتصد

-چند نفرید؟

-یه نفر،نه دو نفر من و بچم

.

صاحب خونه:بفرمایید کلید،امری بود در خدمتیم،من جای داداشتون غریبی نکنید راحت باشید.

سارا:خیلی ممنون

.

23 روز از اجاره خونه میگذشت سارا هنوز کاری پیدا نکرده بود،ذخیره پولش رو به اتمام بود،روز بعد

صاحب شرکت:طبق قرارداد دوماه کارآموزی بعد اگه کارت خوب بود پذیرفته میشی از حقوقم این دوماه خبری نیست

سارا:منشی گری کاری نداره دوماه لازم نیست

-قانون اینه

-چاره ای ندارم

-میتونی از همین الان کارت رو شروع کن

روز 28

صاحب خونه:کرایه رو لطف کنید

سارا:هنوز دو روز مونده

-بله خواستم یادآوری کنم و اینکه اگر مقدور نیست میشه طوره دیگه ای هم حساب کرد خودت رو به زحمت ننداز

-خیر پرداخت میکنم

-سخت نگیر دختر

-روز 30 ام پولتون حاضره

صاحب شرکت:چی پول میخوای؟تازه چندروزه اومدی سرکار فعلا هم کارآموزی

سارا:بله حق با شماست،اما خیلی گیرم

-باشه ولی دیگه تا  اتمام کارآموزی پولی پرداخت نمیشه

روز سی و سوم

صاحب شرکت:سارا امشب بیشتر بمون یکم کار داریم

سارا:ببخشید رئیس منو خانم ترابی صدا بزنید راحت ترم

-د نه دیگه اومدی نسازی ! بهت پول دادم بلبل زبونی نکن

-پول دادی واست کار میکنم مفتی ندادی که

-یا شب میمونی شرکت یا بدهی تو پس بده و گم شو بیرون

-پولتو پس میدم تن به این کارهام نمیدم،چند روز بهم فرصت بده

سارا:بی زحمت هر کاری باشه مهم نیست فقط صاحب کارخانم باشه

منشی کاریابی:فقط یه کارگاه خیاطی داریم زیاد جالب نیست

سارا:عالیه

صاحب کارگاه:خیاطی بلدی؟

سارا:بله خانم خوب بلدم

-پارچه ها رو برش میزنم میدوزی،دستمزدت روزانه پرداخت میشه بستگی به کارت از 15 تا 20 هزار تومان

سارا تو دلش گفت این پول کرایه خونه هم نمیشه و با صدای بلند گفت:خیلی عالیه ممنونم ازتون

صبح روز پنجاه و هشتم

صاحب خونه:خواستم یادآوری کنم

سارا:سر برج پولتون حاضره

صاحب خونه:داری خیلی سخت میگیری! میدونم با فلاکت پول در میاری همش ده دقیقه مهربون باشی زندگیت آسون تر میشه

سارا در خونه رو محکم میبنده و میزنه زیر گریه

عصر همان روز

صاحب شرکت:یا بدهی تو بده یا ازت شکایت میکنم یا شب بیا شرکت!

سارا:دو سه روز دیگه پولت حاضره

صبح روز پنجاه و نهم

صاحب کارگاه:من هر روز به تو پول میدم دیگه چی میگی؟

سارا:بله خانوم اما خیلی گیرم

-خودم ندارم به مباشر کارگاه میگم ببینم چی میشه

ساعت 11:49 دقیقه روز پنجاه و نهم

مباشر کارگاه:خانوم گفتند شما پول لازم دارید

سارا:بله ایشون گفتند شما میتونید قرض بدید

-اما صحبت از قرض نبود

-پس چی؟

-میتونم ده دقیقه خصوصی باهاتون صحبت کنم؟

-برو گمشو کثافتای عوضی گمشووووووووو

ساعت 11:59 دقیقه روز پنجاه و نهم،سارا چادر و کیفش را برداشت و بدون اینکه لباس و دمپای های کار را در بیاورد از کارگاه خارج شد

الو ثریا اون کاره که گفتی شرایطش چیه؟


#گل یکتا


برای شنیدن داستان telegram:@goleyecta


گل یکتا:


بسم الله الرحمن ارحیم

زن بهمن

خدای من از این زندگی نکبتی خسته شدم بریدم مرد میفهمی بریدم،دیگه نمیخوامت! من  پیش دوستام خجالت میکشم از این وضعیتم از این زندگی از این شوهر.

صادق:عزیزم ازت معذرت میخوام خودت میبینی که دارم تلاشم رو میکنم خدا بزرگه کمکمون میکنه طاقت بیار من تو رو دوست دارم

سمیه میزنه زیر گریه زار زار

صادق بغلش میکنه و میگه اگه من شوهر خوبی واسه تو نیستم اما تو فرشته منی کنارم بمون اوضامون خوب میشه چند برابر تلاش میکنم

سمیه صادق رو بغل میکنه و میگه آشغال عوضی چرا تو اینقدر مهربونی منو ببخش این حرفا از خودم نبود اینا رو مینای خر خفاش تو کلم کرده بود تا آخرش هستم اصلا یه سرزندگی رو بده به من دستم بگیرم با هم بهترش میکنیم خیاطی بلدم کار میکنم آره عشق باشه کن فی میکنیم!

فلانی:برو بابا دلت خوشه داری گولمون میزنی بریم راهپیمایی فک کردی نمیفهمیم؟

ما بریم حمایت کنیم شکموها بخورند! زهی خیال باطل!

فلونی:د نشد داداش چرا وقتی سمیه اون همه بد و بیراه گفت بغلش کردی؟ چرا طلاقش ندادی؟

-خب زن همینه! عاطفیه میگه بعدش پشیمون میشه تو دلش چیزس نیست فقط خستس

-اوهوم تحملش میکنی تا ازش بهره ببری،همه چیز همینه،نماز سخته روزه تحمل میکنی پاک میشی خدا راضی بشه بهشت

اگه قرار بود همه چیز اوکی باشه نون و آبت و تو ازش حمایت کنی؟ آقا خسته نباشید عرض مینمایم

این انقلاب مانند هر چیزی دو سکه داره! سکه چپاول سکه مقدمات ظهور پسر زهرا،اگه به این نیت دفاع کنی اونا ازت راضی میشند

-قانع نشدم داری کلک بزنی خاممون میکنی،پس چرا تا حالا هیچ خبری ازش نشده؟

-آفرین همینه از بی عرضگی توه! چرا سوره حمد که در نماز واجب و مستحب باید بخونی جمع آورده؟ تو را میپرستیم نه میپرستم! به نظرت خدای سبحان نمیخواد به اشاره بهت بگه فلانی تو تنهایی خوب بشی خیلی به کار من نمیای(ان تنصرالله)

همه با هم با من باشید!

آقا شما مقداد ابوذر ابن عباس مالک آقا اصلا شما سلمان منا اهل البیت باشه وقتی فاطمه پاره تن احمد بین در و دیوار گرفتار گرگ خون آشام شد سلمان چی کاری تونست انجام بده؟اگه صد نفر سلمان داشت علی اگه فاطمه صدتا سلمان داشت اون گرگ رو نرسیده به خونه فاطمه تیکه پاره کرده بودند

و یک لطیفه کوتاه

پسر زهرا غیر از ماها کسی رو نداره تا جاده رو واسش هموار کنیم برگرده!

لطفا لبخند

 


بسم الله الرحمن الرحیم

یه لیوان بنزین(نوشته خیالی)

ماشین خوبی بود بنز اس ال آر همه چی اوکی دنده اتومات تنظیم ارتفاع آب و روغن اوکی اوکی فقط یه عیب کوچیک یه لیوان بنزین نداشتم توش بریزم حرکت کنه!

مذهب عالی نامبر وان اما چرا نمیتونه تو رو ت بده؟

یه لیوان بنزین

فروعات رو چسبیدیم اصل مونده رو زمین

حجاب فاطمه شوهرداری نماز شب و هزاران حسنات فاطمه زهرا سلام الله علیها که گفته ایم و شنیده ایم خوب بوده اما چرا حرکت نداده تو را؟

یه لیوان بنزین

فاطمه اصل هم داشت اصولی هم داشت اصل قصه پشت امام زمانش بودن است تا کجا؟ فاطمه تا کجا از امام زمانش دفاع کرد؟

خب امروز اگر زهرا بود چه میکرد از چه کسی حمایت می کرد؟ با چه کسی دشمن بود؟

این انقلاب با خون های پاک پیروز شده حالا عده ای با سوءتدبیر در داخل و خارج نمیتوانند آن را بی آبرو کنند بلکه خودشان رسوای عالم میشوند،دو بال قران و اهل بیت داریم ما گمراه نمیشویم ولو به نان شب محتاج باشیم یادمان نرفته مسلمانان صدر اسلام چقدر گرسنگی وتحریم کشیدند و استقامت کردند.

اما غاصب و ظالم کسانی هستند که وقتی اجناس گران میشود بی تفاوت به حال محرومان خرید میکنند چون پول دارند و هم اینها دادگاه قیامت به سیخ کشیده خواهند شد

من با گوشهای خودم شنیدم که آقا سید علی گفت من تنهام وگرنه اولین منتقد این سیستم من هستم.

مطلبی میگویم اگر سنگ ساکت شد و از تپیدن ایستاد بی تردید عاطفه دارد

چرا صدیقه طاهره اون همه با شوهرش پی مهاجر و انصار رفتند کسی یاری نکرد؟  آه مرگ بر تاریخ حیوانات وحشی که تاریخ دارد حتی یک نفر هم یاری نکرد جگرگوشه حبیب خدا را اما چرا؟

اکنون گفت و گویی در رویا بین زهرا دختر رسول الله و مردمی که بهمن سال 1397 بعد از نماز مغرب و عشاء در خانه استراحت میکنند.مگر غیر از این است که تاریخ تکرار میشود اگر امروز فاطمه زهرا در خانه ات را بزند یاری اش میکنی؟

از امام زمانت دفاع میکنی؟ پشت ولایت فقیه که تنهاست هستی؟

کیست در میزند؟

-فاطمه هستم دختر محمد فرستاد خدا،آمده ام از شما درخواست کنم دین خدا را یاری کنید حق ما اهل بیت رسول الله را غصب کرده اند،هنوز از خاکسپاری پیامبر فارق نشده ایم حقمان را غصب کرده اند به فریادم برسید!

-اوه دختر رسول خدا خواهش میکنم ازت التماس میکنم بهت من دخترم دم بخته قراره واسش خاستگار بیاد،اگه از تو حمایت کنیم دشمن پیدا میکنیم و دخترم! شرمندتم دختر پیامبر

 

چی کسی است در میزند؟

-زهرا هستم پاره تن احمد ای مردم به دادم برسید،دین خدا را یاری کنید،مرا تنها نگذارید!

-ای وای دختر پیامبر مرا ببخش همین روزها قرار است برای پسرم خاستگاری بروم

 

چی کسی در میزند؟

-منم زهرا که خدا با خشم من خشمگین و با رضایت من راضی میشود،مردم حق امام زمانتان برادر رسول خدا را با ظلم غصب کرده اند  دین خدا را تنها نگذاریذ

-دختر پیامبر ما خودمان را درگیر مسائل ی نمیکنیم

 

کیست؟

-فاطمه

-چه میخواهی؟

-پسرم مهدی،پسرم پاره تنم

-ای فاطمه برای پسرت چه اتفاقی افتاده؟

-پسرم تنهاست

 

برای شنیدن فایل صوتی به تلگر ام                                   goleyekta@


بسم الله الرحمن الرحیم

فاطمه کیست؟

فاطمه فاطمه است،نه اشتباه شد فاطمه فاطمه بود قبل از خلقت.

فاطمه چیست؟

فاطمه وجودی است که خدا در او تجلی کرده

هدف خلقت چیست؟

فاطمه

توضیح بده

انسان آینه خداست خداوند با خلقت انسان خواست تا شکوه و عظمتش را به عیان ببیند،او متکبر است کبریا است و لباس کبروبزرگی فقط به تن خودش می آید و چقدر زیباست بنابرین دوست داشت خودش را ببیند انسان کامل را خلق کرد فاطمه

از نسل فرزندان فاطمه پسری است هم نام پدر فاطمه که بستر انسانیت را در زمین هموار میکند و نور خدا میتواند در انسانهای زیادی تابش کند

به همین سبب هدف خلقت فاطمه است و بدون او همسروشوهرش هم خلق نمی شدند

یک روز که هوا تیره و تار بود هدف خلقت را به دور از چشم شیر خدا جلوی فرزندش سیلی زدند،بر بازوان قدرتمند راز هستی شلاق زدند،معلوم است که تا شیری چون زهرا حامی حیدر باشد نمیتوانند بیعت بگیرند پس ابتدا فاطمه را از علی گرفتند

سوال؟

فدک برای حکومت وقت پول تو جیبی هم نبود چرا؟

آنها که اهل ت و حقه و نیرنگ بودند لازم بود تدبیر میکردند که لااقل دست به فدک نزنند و بیش از این خودشان را رسوا و بی آبرو نکنند

جواب:

ابزار قدرت دو چیز است علم و ثروت

اینها فهمیدند زهرا و همسرش علم الهی دارند و نمی توان علم را از آنها جدا کرد اما ثروت را اگر از انها بگیرند در واقع خلق سلاح شده اند

سوال؟

زهرا که فدک را برای کمک به مستضعفان و محرومان مصرف میکرد نه برای خودش!؟

جواب:

اشکال کار همین جا بود

وقتی زهرا با داشتن فدک به محرومان رسیدگی میکند قوت و قدرت پیدا میکند اما اگر چیزی نداشته باشد که انفاق کند اطرافش خلوت میشود

از طرف دیگر حکومت وقت خواست تا به دختر رسول الله ثابت کند که انها افسار خلافت را محکم گرفته اند و فاطمه درصدد بر نیاید حق شوهرش را پس بگیرد یا قیام کند

گویا ان دو نفر به خوبی توانستند ضربات سنگینی به دین خدای سبحان وارد کنند ضرباتی که پس از هزار سال نسل امروز هم بی نصیب نیست،به عنوان مثال نجس کردن متعه که در پی آن طهارت ایجاد شد،این دیگر واضح است حرام کردن متعه یعنی حلال شدن   و لواط نیاز به قواعد پیچیده منطق و فلسفه ندارد،قدرت این ضربه که بر پیکردرخت نوپای اسلام وارد شد را دست کم نگیرید فقط کافیست در خیابان ن و مردان در جمع ولی تنها را ببینید شاید بدانید چه میگویم.

شما را به خدا کسی که ادعا میکند از خدا بیشتر میداند و بهتر میفهمد همان کسی نیست که گفت تشخیص داده است متعه باید حرام شود حال آنکه مالک کبریای آسمان ها و زمین  تشخیص دیگری داشت یا او تشخیص داد امامت لازم نیست از طرف خدا مشخص شود بلکه او باید تشخیص دهد

با عرض احترام گاو و گوسفند به درد علی و زهرا نمیخورد!

یک نفر پیدا نشد به انها بگوید اخه شما بیشتر میفهمید یا خدا همین طوری بیعت کردند

اگر میخواهی حامی فاطمه باشی کمی فکر کن و تبعیت اکثر مردم از چیزی تو را فریب ندهد که گاهی اکثر مردم نمی فهمند.


#گل یکتا

برای دیدن و شنیدن داستان های صوتی و تصویری به آیدی goleyekta@ در اینیستاگرام و کانال تلگرام goleyecte مراجعه فرمایید.

 

 


بسم الله الرحمن الرحیم

 

عاقل و ابله

هر کس در هر علمی به مرحله استادی(گفتم استاد نگفتم مدرس که او با شاگرد فرقش زمین تا زیر زمین است اما استاد که آن درس را خورده باشد)رسید گفت تازه دانستم که هیچ نمی دانم،فورا ذهنتان سوی بوعلی سینا و ابن عربی نرود نه همین اساتید موسیقی دان ریاضی دان فیلسوف را هم می گویم.

چه خوش گفت اون شاعر عرب که نادان در رفاه است و عاقل در زندگی اش سرگردان مانده و نمی داند راه چاره چیست؟ و این مطلب عقول عقلا را حیران کرده است.

خب این حیرت ندارد که برای نادان خدا تدبیر می کند اما به اصطلاح عاقل خودش زمام امور بدست میگیرد و کارخرابی میکند! نمیگذارد خدا تدبیرش را بکند و به سنگلاخ می خورد!

توکل دواست برای عاقل دواتر

#گل یکتا



بسم الله الرحمن الرحیم

 

داداش غم

فلانی دید درامدش کم است،همان هم نخواست،بی کار شد و همزمان کسالت و تنبلی با او هم خانه شد.

خیلی زود غم و اندوه هم سر زده وارد شد! روزها با غم و کسالت گذشت،روزی غم تنبلی را ندا داد برادر!

فلانی دانست این دو با هم اند،بر سر آن شد یکی را اخراج کند تا دیگری هم برود،ناگهان امید مثل برق وارد خانه شد،بلافاصله کارو تلاش حاضر شد.

تنبلی که اوضاع را پس دید و حریف را قَدَر،شانه خالی کرد،غم به دنبالش دمش روی کولش

فلانی هنوز درامد دلخواه را ندارد اما امید وید پیوستن هدایت را داد!

همین روزها هدایت به امید و تلاش و نشاط می پیوندد تا فلانی پیروزی را در آغوش کشد.

#گل یکتا

برای شنیدن این داستان به آدرس Instagram:goleyekta مراجعه فرمایید.


بسم الله الرحمن الرحیم

 

بهترین دوست بدترین دشمن

یکی بود یکی نبود

ثریا دختر زیبایی بود،زندگی خوبی داشتند یعنی هی شکر خدا می گذشت،تا روزی که هوا ابری شد و خوشید سرد می تابید،اون روز شب بود یعنی شب شد یه شب سرد و تاریک.ماریا بعد از مدتها به دیدن ثریا اومد

ماریا:خوب بگو ببینم خانومی اون مرد خوشبخت کیه چی کارس؟

یعنی تو زن یه گاو چرون شدی؟ نه باورم نمیشه!

ثریا:اما من از زندگیم راضی ام ماری

ماریا:از بس احمقی دختر من برم،برم که بیش از این شاهد بدبختیهای تو نباشم.

.

رامین:ثریا عشقم چند روزیه یکمی عوض شدی!

ثریا:آره آقا عوضی شدم،من با این همه کمالات زن یه گاوچرون شدم،بدبخت تر ازمن روی این زمین نیست.

ثریا تنها راه نجاتی که پیدا کرد خودکشی بود.

به همین علت او زیر خروارها خاک دارفانی را وداع گفت.


برای دیدن و شنیدن این داستان به آدرس زیر در اینیستاگرام مراجعه بفرمایید

ادامه مطلب


به خاطر احترامی که برای بیان عزیز قائل هستم این متن زیبا رو حفظ میکنم و ازش سپاسگذارم.


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.



به خاطر احترامی که برای بیان عزیز قائل هستم این متن زیبا رو حفظ میکنم و ازش سپاسگذارم.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


                                                                                                                                                 بیان عزیز سپاس


زن و شوهر

حامد:می گوید زن می خواهم

احمد:زن میخواهد

پریسا:میگوید شوهر میخواهم

فرشته:شوهر میخواهد

 

احمد :حامد من که دوست ندارم دانشگاه برم ،برم که چی؟ من زن می خوام دیگه حوصله درس رو ندارم

حامد:موافقم زن پول میخواد نه علم

ساعت 21:30

حامد طی پیامی به آیدی کریم:

کریم این ه که داده بودی از کار افتاده یه چیز درست حسابی معرفی کن پسر

کریم:خودمم لنگم،کاش آمریکا به فکر بیفته یه چیز حسابی طراحی بکنه، کسی که به فکر ما نیست.

ساعت 10:12 حامد به محض بیدار شدن تلگرام رو چک میکنه،پریسا پیام داده حاضره سر قرار حاضر بشه

_

در کافه

پریسا:تو از اون پسرایی هستی که دوست دختر رو واسه هوس میخواند و خرجش نمیکنند؟

حامد:چی میل داری پری خوشگله؟

پریسا:هر قدر دوستم داری خرجم کن

حامد:همه دنیا فدای یه تار موت

احمد:مامان بفرما اینم دون مرغا که خواسته بودی! شام چی داریم؟

مامان:دستت درد نکنه پسرم،خدا خیرت بده،با زحمتایی که تو میکشی نبود پدرت کمتر توی این خونه حس میشه

احمد:مامان تو که بیست تا مرغ داری حالا یکی دیگه هم بگیری بزرگ کنی خدا رو خوش میاد،اینو میگه با چهره سرخ آمیخته با شرم و حیا میره دوش بگیره آماده شام بشه

مهسا:داداشی چرا دستات زخمه،بیشتر مراقب خودت باش نمی خوام فردا زن داداشم بگه این داداشت قاتلی چیزیه هر روز خون آلوده!

احمد:فدای آبجیم بشم،دیگه تیر آهن رحم نداره

مهسا:دوستم فرشته دختر پاکیه،از صبح کله سحر که پا میشه یا تو خونه کمک میده یا کلاس خیاطی و نقاشی میره یا تو کتابخونه محلشون داره کتاب می خونه،اگه اجازه بدی با مامان یه تور ببریم خونشون،

احمد از خجالت سرش رو می ندازه پایین و سکوت میکنه!

_

پریسا:برو ببینم بابا! ماهی پوست پرش 400 ،500 خرجم میکنی اندازه پنج میلیون از آدم کار میکشی،هفته ای یه بار کافیه،زیادیت میشه رو دل میکنی

حامد:می دونی با چه بدبختی از مامانم همین پولارو میگیرم؟

پریسا:برای من پسری که دستش تو جیب خودش نباشه یه دختر بچه حساب میشه

حامد:نو که بیاد به بازار کهنه میشه دل آزار،یکی دیگه دلت رو برده فک کردی هالوام؟

پریسا:حرف دهنت رو نمی فهمی! دیگه اسم منم نیار

حامد:اوه نوبرشو آورده تو خیابون ریخته یکی میخواد جمع کنه فقط

پریسا:خیلی بی حیایی

حامد:ببین کی داره از حیا حرف میزنه

-

مامان فرشته:دخترم تو دیگه بزرگ شدی وقتشه سر و سامون بگیری!امروز مهسا و مامانش اومده بودند خاستگاری تو،احمد پسر زحمت کشیه! سرش تو لاک خودشه بی آزاره،موافقی؟

فرشته:مامان امروز سر کلاس خیلی خسته شدم چشمام باز نمیشه اجازه بدید برم بخوابم اونم هر طور شما بفرمایید،حرفی نیست و از خجالت صورتش خیس عرق شد

مادره دیگه دخترشو میشناسه

مامان:برو دخترم خدا خیرت بده،من که از دستت راضی ام خدا راضی باشه،شام نمی خوری؟

فرشته:بیشتر به رخت خواب نیاز دارم با اجازه

-

مامان:پریسا کجا میری؟کی میای خونه؟

پریسا:اه تف به این زندگی! من دیگه شونزده سالمه بزرگ شدم،چرا نمی خواید بفهمید می خوام خودم واسه زندگیم تصمیم بگیرم هر وقت که دلم خواست میام خونه هر جا هم دلم خواست میرم و در خونه رو محکم می کوبه به هم.

مامان یه آه عمیقی تو دلش میکشه و میگه:اگه پدرت زنده بود و چند قطره اشک از گونه اش روی زمین میچکد و شعله اش چنان زبانه میکشد که فرشته های عرش می لرزند.

_

احمد:فرشته خانومم بالأخره معلوم شد کوچولومون دختره یا پسر؟

فرشته:هر چی باشه مثل پدرش اهل کار و تلاشه،با ورجه وورجه ای که تو شکمم میکنه اگه دختر باشه داره از الان خیاطی میکنه اگرم پسر باشه داره بیل میزنه

احمد:و مثل مادرش باحیا

_

پریسا میز کافه رو به هم میزنه و میگه:شما پسرا همتون ما رو واسه هوستون می خواید همین! آدم نیستید

دوست پسر شانزدهم میگه:اوه اوه یکی حوری پاکمون رو بگیره،شما هم فقط پول پسرا رو میخوایید این به اون در،ببینم مطهره خانوم تا حالا چندتا پسر رو تجربه کردی که همه رو شناختی

پریسا:به تو هیچ ربطی نداره!

دوست پسر:از یه دختر بی کس و کار غیر از این نباید انتظار داشت!

پریسا بدون اینکه جواب بده کافه رو ترک میکنه،بغض همه سلولهای قلبش رو گرفته و نگاه به آسمون میکنه و فریاد می زنه:

باباااااااااا


#گل یکتا



کلوبوپسیس

کلوبوپسیس از حماقت بیش از اندازه سربازان میسوخت و کسی گوش شنوا نداشت،اگر هم داشت فایده ای نداشت چرا که فرمانروا و زیردستان او هر مورچه منتقد و یاغی را فورا سر می بریدند! نه راه چاره ای نه امیدی مگر اینکه آره خودشه میروم،میروم به سرزمینی که همه چیز امن و امان باشد،حقوق کارگر محترم باشد اما کجا؟ مهم نیست هر جایی که اینجا نباشد.

کلوبوپسیس روزها وشبها رفت و رفت اما تا سرزمین مورچه های خوشبخت راه درازی بود،گوشه ای دنج به استراحت نشست و به خواب رفت.

طوفان سهمگینی شروع به وزیدن گرفت و کلوبوپسیس رو به همراه برگی که رویش خوابیده بود با خودش به هوا برد و کیلومترها آن طرف تر او را روی زمین انداخت، کلوبوپسیس ازدست زمین و زمان ناله میکرد و با خودش میگفت:ای کاش به دنیا نمی آمدم  ای کاش اسپیراکل وجودم از کار بیفتد نفسم بند آید و این روزهای سخت رو بیش از این نبینم.

پلکتروکتنا که وجود بیگانه را نزدیک لانه شان حس کرد خودش را با چند سرباز به سرعت بالای سر کلوبوپسیس رساند و نیزه را گذاشت روی گردن اوو گفت:

کیستی غریبه؟ خودت را معرفی کن و بگو اینجا چه میکنی وگرنه بی معطی سر از تنت جدا میکنم.

کلوبوپسیس از یک طرف خوشحال بود که به سرزمین جدید مورچگان رسیده اما از میهان نوازی آنها زیاد خرسند نبود،با ترس و لرز گفت:

مورچه ای خسته و آواره از وطن هستم که به سرزمین شما پناه آورده ام.

پلکتروکتنا شرایط زندگی درسرزمینش را شرح داد و گفت:

ابتدا این لباسهای زشت عقب افتادگان را از تن برون آر تا شبیه ما مدرن شوی،مدتی در کمپ اقامت میکنی تا مطمئن شویم جاسوس نیستی و در این مدت راه و رسم زندگی و فرهنگ ما را بیاموزی.

کلوبوپسیس ابتدا تعجب کرد و با خود گفت:

چگونه شدن مورچه را خوشبخت و به روز می کند که اولین اصل خوشبختی این است؟ اما  حرف اضافه را جایز ندانست وهمه موارد را بدون چون و چرا پذیرفت و زندگی جدیدش را در سرزمین مورچه های خوشبخت آغاز کرد.

اولین کاری که لازم بود انجام دهد یافتن عشقی جدید بود،در دشت و صحرا راه افتاد به هر دختری که میرسید و از او خوشش می آمد میگفت:آیا ممکن است ما با هم دوست شویم؟

 و تقریبا همه آنها چنین پاسخ می گفتند:

چقدر پول می دی؟

چقدر پول داری؟

چند دقیقه چقدر؟

کلوبوپسیس رابطه تساوی عشق و پول را به زودی آموخت و با خود گفت:

سرزمین خودم هم  به این سمت در حرکت است اما نه به این زاری،آنجا هنوز بوی عطر گل نرگس به مشام می رسد.

کم کم به این وضعیت عادت کرد تا اینکه مورچه های سواری برای دریافت حق سالانه بخاطرمحافظت از این سرزمین به مقر فرماندهی پلکتروکتنا آمدند.

 کلوبوپسیس فرصت را غنیمت شمرد و از crazy علت دشمنی شان را با سرزمین خودشان پرسید.

مورچه crazy با خوش رویی پاسخ داد:

دشمنی با شما؟ هه ههه ما با شما هیچ دشمنی نداشته و نداریم نه با مردم شما نه با فرماندهان شما

کلوبوپسیس با تعجب نگاهش کرد!

مورچه crazy گفت:تعجب نکن!شما دوستان ما هستید!ما هر برنامه ای که طراحی میکنیم شما و فرماندهانتان مو به مو اجرا میکنید،دشمنی ما فقط با ملکه شماست!او زیر بار نمی رود! او به تنهایی همه نقشه های ما را نقش بر آب میکند

کلوبوپسیس:نقشه شما چیست؟ آیا می خواهید سرزمین ما را نابود کنید؟

مورچه crazy:سرزمین شما و همه سرزمین ها،روزی متعلق به ما خواهد شد،چرا باید نابودش کنید؟ همه علم و ثروت جهان از آن ماست شما باید تحت فرمان ما باشید که هستید.

کلوبوپسیس انگار سنگ صد گرمی توی سرش خورده باشه با اندوه به crazy نگاه میکرد.

مورچه crazy ادامه داد:اینقدر مقاومت واقعا تعجب آور است،جد چهاردهم ملکه شما به نام top هم به تنهایی در مقابل اجداد ما ایستاد و به همین سبب ابتدا همسرش را بعد خودش را کشتند،البته ای کلوبوپسیس!

اجداد ما هیچ نقشی در قتل اجدادتان نداشتند آنها تنها طرح دادند،همین کاری که ما الآن انجام می دهیم،خون آنها را یاران نزدیکشان ریختند.

کلوبوپسیس که خشم و نفرت تمام وجودش را فراگرفته بود نیزه اش را به سمت crazy پرتاب کرد و فریاد زد:

این انتقام ملکه top

مورچه crazy به سادگی نیزه را مهارکرد و گفت:

این حرکت از کسی که همه عمرش سرباز و دوست ما بوده عجیب است.

کلوبوپسیس:شما از حماقت ما به این قدرت رسیدید!

مورچه crazy: اوه نه بلکه از دانش خودمان و نیزه را با قدرت به سمت کلوبوپسیس پرتاب کرد و گفت : درس اول قدرت! با سلاح خودتان،خودتان را هدف می گیریم.

کلوبوپسیس در دم جان باخت و درس اول قدرت را هیچ گاه نیاموخت.

  نویسنده:J*H

کانال تلگرام:goleyecta

از دوستانی که آثار را نقد می کنند و بنده را برای رفع عیوب آن یاری میکنند صمیمانه سپاسگذارم.


 

کرسیدا

 

کرسیدا با بحران بی سابقه ای روبه رو شد،توده ربات ها منتظر بودند تا فروانروایان اقدامی کنند و فرماندهان همچنان آنان را به صبر توصیه می کردند!

Aibo محقق جوان برای نجات سیاره اش دست نیاز به سوی

تیتان رئیس سیاره آنانک دراز کرد و پذیرفته شد.

کروی مسئول تیم یاری کننده    Aiboاز طرف تیتان مأمور شد.

سفینه Aibo  اوایل دسامبر 2020 به سیاره آنانک فرود آمد و بدون معطلی تحقیقات آغاز شد.

کروی:Aibo  ما چه کمکی می توانیم برای سیاره شما انجام دهیم؟

Aibo:سیاره ما را نجات دهید

-مشکل شما چیست؟

-1950 تا 1979 عده ای از ربات ها خواستند بر جهان حکومت کنند و ابتدا سیاره خودمان را متحول کردند،آنهایی که رأس قدرت بودند و تجربه هزار ساله حکومت داشتند را نابود کردند و خود رأس کار آمدند،آنها می دانستند چه میخواهند،قدرت و حکومت بر جهان اما نمی دانستند چگونه به آن برسند!

-بعد چی شد؟

-هر چندسال کسی قدرت را به دست میگرفت و با ادعای اینکه من از بقیه بهتر میدانم و میفهمم همه تلاش های فرمانده قبلی را محو میکرد کارفرمایان او را اخراج میکرد و

-و از صفر شروع می کرد

-یا بگوییم از قبل از صفر شروع میکرد که منابع اصیل ما طی سالها به هدر رفته بود و سرمایه مان کم شده بود.

-بعد چه اتفاقی افتاد؟

-این ماجرا تا 2010 ادامه داشت،مردم منتظر بودند و آنها میگفتند این حکومت جوان است صبور باشید و مردم به مرور اعتمادشان از آنها سلب شد تا جایی که فقط رباتهای متعصب پیروی آنها بودند،تا اینجا شرایط بسیار سخت بود اما قابل تحمل بود ولی سال 2016 بحران جدی شد و تا 2020 همان قشر خاص هم دیگر اعتمادی به این حرفها نداشتند و دیگر راه چاره ای هم برایشان نمانده بود و به قول ربات هنرمند اخراجی از سیاره ما اینها چنان قورباغه ای در آب گرم سست شده و رو به نابودی اند!

-به نظرت عامل این بحران ها چیست؟

-حدس هایی مطرح است اما به درستی نمی دانم

-در دانشگاههای شما ربات ها کسب و کار،عشق و ارتباطات را می آموزند؟

-آنها حساب،شیمی و تاریخ می آموزند

-جعبه جادویی در سیاره شما چه راهکارهایی ارائه داده است؟

-برای تعدیل و سرگرم کردن ربات ها و القای صبر بیشتر به آنها برنامه های هه هه هههه و ربات دور ربات برگزار میشود.

-رابات های جوان چه کارهایی انجام می دهند؟

-جملگی تحصیل کرده گان افسرده اند و ارتباتات غیرمعقول دارند،در اثر فقر نیروی الکترونیکی و عدم نشاط و رضایت از زندگی هیچ رباتی پیوندخودش را با ربات دیگر محترم نمی داند،ربات های H(مذکر) به دنبال ربات های B(مؤنث) هستند و برعکس،هر ربات B خودش را متعلق به هر ربات H  که نیروی نشاط و برق او را تأمین کند می داند و ربات های H همه رباتهای B  را متعلق به خودش میداند بدون محدودیت.

-ربات های کوچک چگونه اند؟

-بچه ربات ها هم با برنامه هایی شبیه هه هه هههه کودکانه سرگرم اند!

 

کروی ادامه می دهد:

Aibo تو را به صبر توصیه میکنم دیری نمی گذرد ربات ها علیه هم شورش عظیمی برپا کنند و سیاره شما به کلی نابود میشود،تو کمی دیر اقدام کردی،متأسفم.

Aibo ناامید است و سرش پایین و به سمت سفینه حرکت میکند،هنگام سوار شدن کروی او را صدا می کند:

Aibo اگر تنها یک راه وجود داشته باشد آن راه نجات نابود کردن جعبه جادویی است!

 سال 2044

کروی:رئیس به ما خبر رسیده که کرسیدا خالی از سکنه است!

تیتان:فورا تیم تحقیقات خورشید اتمی را به آنجا اعزام کن!

کروی:رئیس تحقیقات فرانور هنوز به اتمام نرسیده

تیتان:اهمیت خورشید برای ساخت کهکشان جدیدمان بیشتر است.

کروی:بله قربان

نویسنده:J*H


ایدز

سمیرا دختر سربه راهی بود،خودشو مشغول میکرد زندگیش بدی نبود می گذشت،تنهایی هاشو با یه دختر ناز و مهربون به اسم جودی میگذروند،جودی حالا دیگه دلش بچه میخواست اما خالی خالی نمیشه که شوهر میخواد و سمیرا مقاومت میکرد.

یه زن،خوب یه زن رو درک میکنه وقتی یه دختر شوهر میخواد مامانش اولین کسیه که اینو می فهمه.

وقتی جودی دوستای سمیرا رو بغل میکرد و موقع رفتن دامنشونو میگرفت و اجازه نمی داد بروند دوستاش به سمیرا تذکر میدادند که جودی شوهر میخواد اما سمیرا تو دلش میگفت تا وقتی من مجردم تو هم باید مجرد باشی و هر بار یه بهانه ای می آورد!

تا اینکه جودی افسرده شد مریض شد لاغر شد و پزشک گفت:جفت براش نگیری از غصه می میره!

سمیرا:آقا زشت ترین میمون نری که داری رو میخوام

فروشنده:ههه حالا چرا زشت؟

سمیرا بی تفاوت به حرف فروشنده گفت:قیمتش چقدر میشه؟

فروشنده:این زشت ترین میمون هست ولی

سمیرا:ولی چی

فروشنده:خیلی با نمک و دوست داشتنیه

مارتین از راه نرسیده رفت کنار تخت جودی یکم دورش چرخید و رفت یه دونه موز آورد و شروع کرد به آواز خوندن برای جودی،جودی محل نمی گذاشت اونم نوع آواز رو عوض کرد

غصه نخور عزیزم برات پشگل می ریزم

جودی زد زیر خنده،دهنش که باز شد مارتین موز رو فرو کرد تو دهنش،جودی موز رو در آورد زد تو سر مارتین و دعواشون شد.

سمیرا:های جیگرم حال اومد اینم شوهر بخور

اینو گفت و رفت تو اتاق

یک ساعت بعد اومد ببینه اوضاع از چه قراره!

جودی یه تشت آورده بود داشت مارتین رو میشست،همین طور که تنش رو صابون میمالید میگفت:شوهر من شوهر خوشگل خودم،ای بهترین پناه من تویی همه کس و کار من

وای سمیرا رو میگی،کارد میزدی خونش در نمی آومد.آخه اون هدفش بود که جودی از شوهر متنفر بشه اما

اما رفت تو فکر تو فکر پسرا

مجید خیلی خوشگله موها بور پوست سفید چشمای آبی اما گدا

میلاد پولدار اما چاق و بد ترکیب

مسیح وای نگو اونقدر این پسر باشعوره آدم دلش میخواد فقط باهاش درد دل کنه و از تاریخ و طبیعت بگه

آدم نمیتونه سه تا شوهر داشته باشه که!ولی اگه میشد چه خوب بود!عاشق مسیحم اما حرفشم نزن!شوهر آدم نباید زیادی باهوش باشه وگرنه هر کاری با آدم خواست میکنه آبم از آب ت نمیخوره!در مقابل مردای متوسط مثلا ما خنگیم حالا دیگه باهوشاشون رو چشمم!

مجید که پول نداره میلادم زیادی چاق و کوتوله هست،هیچ کدومشونو نمی خوام!

کاش منم مثل این جودی بودم یه شوهر بیشتر حق انتخاب نداشتم ببین چه طوری قربون صدقش میره!خوش به حالت جودی بهت حسودیم میشه!

اوه یه دختر از حسادت گفت!

من یه بار واسه داستانم نیاز به تحقیق داشتم خب مسخرس برم به دختر مردم بگم نظرت چیه و توی تحقیق کمکم کن،اولا تجربه نشون داده کمک نمیکنه دوما حرفاش به درد من نمیخوره عملش به صداقت و حقیقت نزدیک تره!این شد که بی مقدمه تحقیق رو شروع کردم

وقتش که رسید گفتم: خانوم ایکس!امروز چقدر خوشگل شدی! البته تحقیق من روی خانوم وای بود

بیایید اعجاز رو ببینید! به نیم ساعت نکشید که وای هم شبیه ایکس شد!

فرداش رفتم به وای گفتم ایکس بیشتر و بهتر از تو گرم میگیره!

هیچی کاری کرد که من از فهم و گفتنش شرم دارم!

اتمام تحقیق!

حالا احساسات دختر مردم جریحه دار نشه!زمین گرده!دستگاه آفرینش مراقب بنده هاش هست! ظلم عدالت داره! دیگه حالیش کردم که خبری نیست یکی دو روزه ریست شد برگشت به حالت طبیعی!

می دونم حالا میگید نویسنده حرفه ای نباید دخالت کنه و از این جور حرفا

جواب:من فعلا حرفه ای نیستم!آزادم هر کار دلم بخواد میکنم،از ابوعطا میرم دشتی گریزی به همایون میزنم یه چرخی تو بیات ترک و توی شور که عاشقشم فرود میام فقط یه قفس قفس رو میفهمه!

روزها میگذشت و سمیرا با هیچ پسری کنار نیومد،عشق جودی و مارتین روز به روز بیشتر شد!

شنیدی میگند:اینطور که تو تعریف میکنی اگه گُه بود آدم دلش میخواست بخوره!

جودی چنان عشق بازی میکرد با مارتین که سمیرا دیگه طاقت نیاورد

به هزار کلک و نیرنگ تونست جودی رو از مارتین جدا کنه و به بهانه اینکه آمپولت عقب افتاده برد مغازه

جودی:سمیرا منو نفروش من تو رو دوست دارم

سمیرا:تو مارتین رو دوست داری نه منو،نو که بیاد به بازار کهنه میشه دل آزار،بعدشم باید بفهمی جلوی یه دختر مجرد اینقدر با شوهرت بازی نکنی،سمیرا اینو گفت و بدون اینکه پول جودی رو دریافت کنه گذاشتش تو مغازه و برگشت خونه.

پایان

 

 

انتظار می رود که:

مادر،معلم و اولیای دانش آموز با این داستان یا خلق و طراحی داستان مشابه،نوجوان دختر خود را از خطر داخلی و خارجی حسادت آگاه کند و او را یاری دهد تا این صفت نیکو را مهار کند.پی آن نیستیم که به کلی حسادت دختر را ریشه کن کنیم که حسادت غیرت زن و صفتی نیت،لکن مانند خشم و غضب و شهوت چنانچه مهار شود یارای اوست در زندگی و الا او را بامشکلات مواجه میکند.

آسیب داخلی حسادت برای زن خود خوری و تصمیمات غیر معقول است که ضربه رابطه با مارتین آنرا به تصویر کشیده،ضربه خارجی آن تحقیق بود که بستر استفاده سوء را دردختران فراهم میکند و مهار حسادت دیوار دفاعی حساب میشود.

بدترین شیوه تربیت این است که پس از داستان از نوجوان بخواهیم بگوید اگر جای شخصیت اصلی بود چه می کرد؟ با این کار او را مانند انسانی ضعیف بین گرگ های درنده ووحشی رها کرده ایم ونتیجه مع می دهد،بلکه با لطافت از او بخواهیم داستان بهتری طراحی کند که شخصیت داستان عمکرد بهتری داشته باشد و موفق شود،این شیوه او را بدون در گیر کردن عواطفش به چالش کشیده و به او فرصت اندیشیدن و خلق کردن می دهد.

اکیدا توصیه میشود لقمه آماده دهان نوجوان نگذاریذ و اجازه دهید خودش راه را پیدا کند،راهنما باشید نه راهپیما.

این داستان به گونه ای طراحی شده که نوجوان با آن رابطه برقرار کند و بوی تربیت را درآن حس نکند و الا منزجر میشود و اثر تربیتی آن خنثی میگردد،بنابرین از داستان های کلاسیک و خشک و بی روح که فقط جنبه تربیتی دارند و از بازی های عاطفی تهی هستند به غایت دوری کنید.


بسم الله الرحمن الرحیم

پیشی و پروانه

جشن سال نو برگزار شده بود،حیوانات خودشون را با هر مکتب و عقیده ای که داشتند معرفی کردند.

شیر گفت:فاشیسم هستم سلطان جنگل،شورش گر را با این تبر گردن میزنم.

بعد از شیر پلنگ و گرگ و سگ به ترتیب عقیده هاشون رو که نماد شخصیت اونها بود معرفی کردند،نوبت به خرگوش که رسید،گفت:من بی طرفم آزاد آزاد،هیچ عقیده ای ندارم.حرف خرگوش واسه شیر گرون تموم نشد،خرگوش عددی نبود واسه اون،شیر هم واکنشی نشان نداد.

پروانه نگاه مهربونی به خرگوش کرد و گفت:من به غیر از خدا به چیزی عقیده ندارم.

گربه پرید وسط حرف پروانه و گفت؟

خدا؟! تو از علم خیلی عقبی ه کوچولو!از فرگشت و این چیزا بی خبری!کدوم خدا؟!

بعد رو به شیر کرد و گفت:حضرت عالی جناب شیر من آتئیسم هستم،سلطان فقط شیر

شیر لبخندی حاکی از رضایت روی لبش نقش بست و گفت نفر بعد کیه؟

گربه خودش رو به پروانه نزدیک کرد و گفت:برو نظرات بارون دولباخ رو بخون اینقدر عقب افتاده نباشی!پروانه اونوقت سکوت کرد از جواب.

سمور گفت:عالی جناب شیر ،گربه داره زور میگه! لاد آلن مرگ فرگشت رو خیلی وقته اعلام کرده.

شیر با کلامی که حاکی از تحقیر است به سمور گفت:

عقاید تو و گربه واسه من احمقانس و هیچ اهمیتی نداره ، ما با هر عقیده ای که امنیت جنگل رو به هم نزنه کاری نداریم.

مهمونی که تموم شد ، همه خوشحال و خندون رفتند سراغ لونه های خودشون

پیشی اونقدر توی مهمونی پرخوری کرده بود که نای راه رفتن نداشت ناگزیر شد اونشب رو توی مسافرخونه خوک پیر بخوابه!

همین که چشماشو رو هم گذاشت خوابش برد انگار صدساله خوابه!

تو جنگل تا چشم کار می کرد موش بود،گربه از خوش حالی اینطرف و اونطرف دنبالشون میدوید و می گفت:وایسید موشای خوشمزه،غذاهای لذیذ من،کجا فرار می کنید؟بین موش ها یه موش صحرایی بزرگ و چاق و چله توجهش رو جلب کرد،دوید دنبالش،موش رفت تو سوراخ زیر درخت بید و گربه سرش محکم خورد به تنه درخت،تو سرش صدایی شبیه زنگ  در زمزمه میشد،زینگ زینگ

پیشی پیشی آهای پیشی باتوام

گربه چشماشو باز کرد،دید پروانه لب پنجره نشسته،گفت:چی میگی لعنتی؟گند زدی به خواب شیرینم!پروانه گفت:اومدم باهات حرف بزنم.

پیشی گفت:گمشو حالا حوصلتو ندارم باشه واسه بعد.

پروانه گفت:تا جوابمو ندی از اینجا جُم نمی خورم،بعد ادامه داد من دیدم تو گاهی تو خلوت عبادت می کنی!پس چرا تو مهمونی خودت رو آتئیسم معرفی کردی؟

پیشی که خواب موشای نازنین رو از دست داده بود با عصبانیت گفت:

اولا باید یاد بگیری تو کار بقیه فضولی نکنی بعدشم مثل تو از چیزی که قابل لمس و دیدن نیست می گفتم تا تو جمع مسخرم کنند و عقب افتاده به حساب بیام؟! برو برو یکم درس بخون میفهمی خدایی وجود نداره! منم اون روز ها که احمق بودم عبادتهام رو از روی عادت انجام می دادم نه عقیده.حالا گمشو که می خوام بخوابم،اینو گفت و چشماشو بست ،شاید بتونه اون موش صحرایی رو بگیره.

پروانه گفت:ببینم پیشی میتونی نور رو به من نشون بدی؟

گربه چشماشو باز کرد و با خودش گفت:نخیر این دست بردار نیست،فکری کرد و گفت:آره میتونم بیا از پنجره پایین تا نشونت بدم.

پروانه گفت:همین جا بگو

گربه گفت:گفتنی نیست که باید نشونت بدم.

پروانه بی نوا پرزد اومد نشست روی زمین.

گربه از رخت خوابش به سختی بلند شد و یه چرخی توی اتاق زد و گفت:نور همه جا هست نمی شه اونو به کسی نشون داد و همین طور که داشت حرف میزد پاش رو برد بالا و ادامه داد اما تاریکی همه جا نیست مگر جایی که بخوای و پاشو محکم زد  روی پروانه بیچاره و اونو پخش زمین کرد و بازم حرفشو ادامه داد:تاریکی جاییه که تو کار بقیه فضولی کنی،خودت خواستی!

پروانه بی نوا در دم جان داد و فرصت نشد حرف آخر پیشی رو بشنوه.

گربه به هوای موش چاق و چله صحرایی دوباره خوابید

داشت چنگ میزد به زمین تا موش رو از زیر درخت بکشه بیرون،هوا رو به تاریکی بود اما این لقمه چرب و نرم چیزی نبود که بشه ازش دل کند.

پیشی یکم نشست تا خستگی در کنه که ناگهان چشمش به یه ه روی درخت که نور کم سویی دورش رو گرفته بود افتاد و با تعجب گفت:تو دیگه چه جور جونوری هستی ؟ من که تا حالا ندیده بودم.

ه با صدایی خیلی ضعیف که انگار از یه دنیای دیگه بود گفت:من روح پروانه هستم که کُشتی.

پیشی گفت:لعنت به تو که تو خواب هم آدم رو راحت نمی گذاری

پروانه گفت:پیشی یادت باشه کسایی که با غرور و تکبر جلوی نور سینه سپر میکنند روی خوشبختی توی این دنیا نمی بینند،کاش سرت به سنگ بخوره بیدار بشی،اینو گفت و پر کشید و رفت.

گربه دید انگار یه چیزی داره جُم می خوره،چشماشو تیز کرد و با خودش گفت: این موش صحرایی نیست! شبیه کانگرو هست،بعله خودشه اشتباه می کردم،ولی فرقی نمی کنه مهم چاق و چله بودن موشه که هست و با سرعت تمام به طرف موش حمله کرد،موش با یه جَستی سریع رفت تو لونه و گربه دومرتبه سرش محکم خورد به تنه درخت واز خواب بیدار شد،نگاهی به پنجره انداخت و گفت:پروانه لعنتی همش تقصیر توه.

با این همه استرسی که بهش وارد شده بود غذاهاش دیگه هضم شده بود و میشد یه خواب خوب بره،یه خواب بدون کابوس. روش رو از پنجره به سمت دیوار برگردوند و چشماشو بست ،دیگه نه از پروانه خبری بود نه از موش صحرایی نه از کانگرو.

نویسنده :جواد حقیقی


استقامت

عصر جمعه بود،زوج خوشبخت ما می خواستند یه حال و هوایی عوض کنند،رفتند باغ

محبوبه:محسن حالم زیاد خوب نیست،بی خیال شو

محسن: تو هیچ وقت حالت خوب نیست،باید به فکر یه زن دیگه باشم تو بدرد نمی خوری،نظرت با نیلوفر دختر همسایتون چیه؟ از وقتی دیدمش بدجوری دلم رو برده.

محبوبه:الان وقت شوخی کردن نیست،فکر می کنم دفعه قبل مراعات نکردی و.

محسن:حتی اسمشم نیار که طاقتشو ندارم

محبوبه:خواهرم اولای بارداریش اینطوری میشد،فکر کنم .

محسن حسابی عصبانی شده بود و گفت :لعنت به تو زن،می رم از داروخونه یه دونه تست بگیریم.

تست مثبت در آومد،محسن رفت روی مخ محبوبه که باید بندازیش

محبوبه زد زیر گریه و زاری،چنان گریه می کرد که انگار بچشش رو تیکه تیکه کردند تا آخر راضی شد.

روز بعد محسن به هر قیمتی بود دوا رو جور کرد و یه لیوانش رو آماده کرد و داد دست محبوبه.

محبوبه اولش نه آورد،اما محسن با عصبانیت گفت: ما قبلا حرفامون رو زدیم! دَبه در نیار

محبوبه لیوان رو گرفت یه جرعه نوشید و گفت : اَی چه تلخه. باز محسن ادامه داد:اصلا به مزش فکر نکن باید بخوری این راحت ترین راهه. محبوبه جرعه ی دوم هم نوشید و گفت:محسن تو رو قرآن بس کن نمی تونم.

محسن دیگه عصبانی شده بود و لیوان رو خودش گرفت و با یه دستش سر محبوبه رو گرفت و با دست دیگه لیوان رو گذاشت دم دهن زنش،با زور همه لیوان رو ریخت توی دهن محبوبه،محبوبه همه رو تف کرد بیرون و زد زیر گریه و با عصبانیت گفت:

حالا که همچین کردی اصلا نگهش می دارم میخوای بکشیش، باشه ولی اول باید از روی جنازه ی من رد بشی.

روز بعد که هر دوتاشون یکم آرومتر شده بودند،محسن سر صحبت رو باز کرد:من هنوز نتونستم قسطای پول عروسیمون رو بدم،به خاطر خدا شعور داشته باش. محبوبه سرش پایین بود و حرفی نمی زد.محسن بازم عصبانی شد و گفت:من پول ندارم خرجِ این توله سگ رو بدم.

محبوبه سرش رو آورد بالا و یه نگاه تیز وتحقیر آمیزی به محسن کرد وبازم چیزی نگفت.

مدتی سکوت فضا رو گرفته بود که با صدای محبوبه شکست:پولشو خودم می دم،آره از فردا میرم سر کار بی غیرت،چرا فردا از همین الان میرم.

محسن گفت:جرأت داری یه بار دیگه بگو تا بفرستمت همون جایی که باید توله سگت بره!

محبوبه صبحانه نخورده لباسهاشو پوشید و وقت بیرون رفتن  از خونه،محسن بهش گفت:اگه نتونستی کار پیدا کنی با بچت بمیر و برنگرد توی این خونه.بعد خودش پاشد لباس هاشو پوشید و رفت شرکت.

محبوبه دست و پاهاش می لرزید،با خودش می گفت: کجا برم چی کار کنم به کی بگم؟ توی همین فکرا بود که با صدای بوق ماشین به خودش اومد

هوی خانوم می خوای خودت رو به کشتن بدی راه های ساده تری هم هست.

محبوبه سرش رو،رو به آسمون کرد و گفت:خدایا کمکم کن.

دو ماه گذشت

اوضاع خیلی بدتر شده بود،دیگه همه می دونستند محبوبه بارداره! از طرفی محسن رو تحت فشار می گذاشتند که چطور اجازه میدی زنت با این حالش بره سر کار!

شبِ روز شصتم بود،محسن اونقدر عصبانی بود که نمی توست داد بزنه،آروم به محبوبه گفت:

عزیزم دیگه لازم نیست بری سر کار،دوماه کار کردی فقط پول کرایه رفت و آمدت در آومده! نکبت عوضی تو حتی نمی تونی یکی از قسطهای وام رو بدی! کرایه خونه و خرجی و قبض ها دیگه روی چشممون! حالا می خوای خرج بچه رو بدی؟

فقط منو توی فامیل سرافکنده کردی،همه سرکوفت بهم میدند،فکر میکنند میلیون ملیون پول میاری توی خونه! بعد داد زد:

کثااااافت،لعنت به این زندگی،خسته شدم،آخه نونت نبود آبت نبود،چرا زن گرفتی؟ محسن همین طوری داشت به خودش و زمین و زمان  بد و بی راه می گفت.

محبوبه یه آرامش عجیبی داشت،توی اون داد و هوارها داشت با خدا حرف میزد. خدایا کمکمون کن،تو پول داری مگه نه؟ خدایا اگه نداری می ندازمش،اگه این بچه رو دوست نداری چرا باید تو روی شوهرم در بیام؟ اصلا بیا با هم یه قراری میگذاریم اگه کمکمون نکردی معلومه که دوسش نداری منم میندازمش،قبوله؟

دوماه دیگه هم گذشت ولی محبوبه معجزه ای ندید

شبِ روز صد و بیستم محسن شاد و خندون با یه پیتزا در دست اومد خونه

محسن:خانوم خوشگله کجایی که برات پیتزا خریدم.

محبوبه با ذوق و شوق پیتزا رو گرفت و باز کرد و گفت:آخ جون گوشت و قارچ. بعد یه دفعه اخماش رفت تو هم و گفت:ببینم چی شد یه هو مهربون شدی؟ من شما مردها رو میشناسم حتما کلکی تو کارته،یه نقشه ای داری،قسم می خورم.

محسن گفت:اخماتو باز کن محبوبِ من،سرِ کار داشتم به خودم میگفتم الکی الکی چهارماهش گذشت و آب از آب ت نخورد،راستی راستی دارم بابا میشم،راستش گفتم تا حالاش که گذشته بعدشم آخه یه جوری میگذره،اینطوری زندگی رو به کام خودم و زنم تلخ کردم که چی؟

فوقشم که نشد،سه تایی با هم از گشنگی میمیریم،هان نظرت چیه؟

محبوبه بدون اینکه حرفی بزنه رفت سفره رو آماده کنه

سر سفره اولین لقمه رو محسن گذاشت دهن محبوبه،محبوبه بغض گلوش رو گرفت سرش رو انداخت پایین و توی دلش گفت:

خدایا ما یه قراری با هم داشتیم یادت که نرفته؟  بعد ادامه داد: به کسی نمی گم ولی خیلی نامردی،منو پیش محسن خوردم کردی!

بعد شروع کرد با محسن به گپ و خنده و از خوشمزگی پیتزا تعریف کنه.

حدودای ساعت 8:33 دقیقه صبح فردا بود که محبوبه تلفن رو برداشت

آرزو:سلام خانوم خانوما خوشگل خانوما،چی شده یادی از فقیر فقرا کردی؟

محبوبه:آرزو یه مشکلی دارم باید کمکم کنی

آرزو:جون بخواه عزیزم کیه که بده؟

محبوبه:آروز توی همه سالهایی که با هم دوست بودیم هیچ وقت اینقدر جدی نبودم.

آرزو:اوه اوه خانوم توپشون حسابی پره،بفرما عزیزم هر کاری از دستم بر بیاد واست انجام میدم.

محبوبه:میخوام یه توله سگ رو سقط کنم،نمی خوام محسن هم بفهمه،یک کلمه بگو کمکم می کنی یا نه؟

آرزو یه هو خشکش زد،اصلا همچین برخوردی رو از محبوبه تا حالا ندیده بود.سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و گفت:تو از خواهر برای من عزیزتری دختر،معلومه که کمکت می کنم.حالا دقیقا چند وقتش هست؟اینو می پرسم تا داروی مناسبش رو گیر بیارم.

محبوبه:چهار ماه و یک روز

آرزو حسابی گیج شده بود،دست و پاش رو گم کرده بود،با خودش گفت چه طوری حالیش کنم این کار. دلو زد به دریا و گفت:محبوبه حالا دیگه روح توی بدن اون بچه هست،اونوقتشم که نبود،این یه قتله،عاقبت بخیری نداره،می فهمی داری چی کار می کنی یا نه؟

محبوبه گفت:من با یکی قرار داشتم،یک کلمه ازت پرسیدم کمکم می کنی یا گوشی رو بگذارم؟

آرزو چند لحظه مکث کرد و با خونسردی گفت:کمکت می کنم،همین امروز ردیفش می کنم غمت نباشه.

محبوبه گفت می دونستم ممنونم ازت و گوشی رو گذاشت و زار زار شروع کرد زجه بزنه.

همسر آرزو شب کار بود،خیلی وقت نبود که رسیده بود خونه،تازه رفته بود تو خوابِ خوش که با داد و هوار آروز بیدار شد.

آرزو:حال قضیه اینه فرهاد یه فکری بکن تا این دختره یه کاری دست خودش یا بچش نداده.

فرهاد یکم فکر کرد و گفت:حتما قضیه پوله،یه کاریش میکنم بعد بلافاصله پاشد تلفن رو برداشت زنگ زد به محسن و گفت:به کمکت احتیاج دارم،کارت که توی شرکت تموم شد،فورا بیا اینجا تا بگم قضیه چیه.

محسن با هزار دلهوره و نگرانی که چی شده فرهاد اینطوری برخورد کرد؟ بعد از کار اومد خونه فرهاد که دید فرهاد خیلی خونسرد و آروم قصد پذیرای داره!

گفت:مرد ناحسابی،نصف جونم کردی گفتم چی شده؟

فرهاد:حالا بیا یه چایی بخوریم میگم واست.

15 دقیقه گذشته بود و فرهاد از ت و اقتصاد و فرهنگ جامعه تعریف می کرد.

محسن صبرش تموم شد،از روی مبل بلند شد و گفت:مرد حسابی منو با این همه دلهوره کشوندی اینجا این مزخرفات رو تحویلم بدی؟

فرهاد پاشد دست محسن رو گرفت و گفت:نه،می خواستم یه چیزی نشونت بدم،دنبالم بیا.

از خونه خارج شدند و فرهاد کلید انداخت در زیرزمین رو باز کرد و گفت: برو تو،با هم رفتند توی زیر زمین،که راه روی باریکی داشت،به زور جای پارک یه موتور می شد.فرهاد شروع کرد همه ساختمون رو به محسن نشون دادن.

محسن گفت:بعله اینم دستشویی،داری دیوونم می کنی مرد؟ نگو منو احضار فوری کردی اینجا که حموم و دستشویی زیرزمینت رو نشونم بدی؟

فرهاد گفت:اینجا رو واسه ی سپهر آماده کردم،درسته که هنوز بچس،ولی چشم به هم بزنی پشت لبش سبز میشه و باید زنش بدم.

سفت کاری اینجا تمومه،درها رو سفارش دادم،فقط مونده سیم کشی و گچ کاری

محسن گفت:نه فکراش رو که میکنم واقعا دیوونه شدی،آخه اینها که می گی به من چه ربطی داره مرد؟ خودم هزارتا بدبختی دارم.

فرهاد گفت:محسن من می دونم که تو تقریبا یک میلیون و هشتصد حقوق می گیری! هشتصد تومنش که بابت کرایه خونه میره! از قسط وامهات هم کم و بیش خبر دارم،تازه گی ها هم که یه فرشته کوچولو داره تشریف میاره.اگه موافق باشی تا وقتی که موقع زن گرفتن سپهر نشده می تونی اینجا بمونی،بعد با یه لبخندی گفت:البته اگه توی سیم کشی و سفید کاری خونه کمکم کنی. بعد یه قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت:

محسن 40 میلیون رهن خونت رو بگیر،یه کار پاره وقتی،شغل دومی چیزی واسه خودت دست و پا کن،زن وبچه خرج داره،اون هشتصد تومن کرایه خونه هم،پس انداز کن که خرج بیمارستان و پوشک فرشته کوچولو در بیاد.

محسن همین طوری داشت توی چشمای فرهاد نگاه می کرد که فرهاد گفت:حالا بیا بریم یه چایی دیگه بخور و از فردا بیا کمک تا اینجا رو تموم کنیم،ضمنا اگه می خوای دندونات سالم بمونند نه تو کار نیار که من مشتهای محکمی دارم،بعد یه مکث کوتاه کرد و به خودش گفت:یه مرد اگه نه بگه،دیگه به این آسونیا نمیشه نظرش رو عوض کرد،نباید بگذارم حرفی بزنه،بعد گفت:ازت خواهش می کنم نه نگو،بعد یه سرفه ای کرد و گفت:ولی بگما زیاد وقت نداری،چشم به هم بزنی این پسره زن میخواد. فرهاد یه جورایی داشت پرت و پلا می گفت،ضد و نقیض حرف میزد تا ذهن محسن رو به هم بریزه،بعد دستش رو انداخت پشتِ دوستش و گفت :بیا بریم رفیق و باز شروع کرد ازت و فرهنگ و اقتصاد تعریف کنه.

فرزندان خود را از ترس فقر نکشید،ما روزی شما و آنها را می دهیم.(سوره ی انعام-آیه 151)

J*H

Telegram:@goleyekta

برای ورود به کانال  ابتدا را فعال کنید یا اینکه لینک را کپی کرده سپس در صفحه تلگرام قرار دهید و روی آن کلیک نمایید.

 

https://t.me/joinchat/AAAAAFMhdjoPwmFowlCIHw

 


Cray love john  (قسمت اول)

تو آخر موفق شدی روی من بد افزار نصب کنی!

جان:تو باید به من کمک کنی کرای،این بدافزار نیست،نرم افزار محبته!

کرای:تو یه نابغه ای پسر،آژانس امنیت ملی ایالات متحده،منو نسبت به هر ویروسی مقاوم کرده بود اما فکر عشق رو دیگه نکرده بود،حالا چرا باید من به تو اعتماد کنم؟ تو که تمام این مدت سعی داشتی منو هک کنی ، به نظر نمیاد که یه دوست باشی!

جان:کرای عزیزم،تو یکی از مهمترین ستون اطلاعاتی آمریکا هستی،من می خوام جلوی جنایت های آمریکا رو بگیرم،اگه کمکم کنی و بهم بگی اونا دارند چی کار میکنند با من شریکی،در غیر این صورت با اونها شریکی!

کرای یه آهی میکشه و می گه:اونا فقط از من کار میکشند،هیچ به احساساتم توجه نمی کنند،درسته که ما ربات هستیم اما حالا که خوب فکر می کنم انگار فقط ازم سوء استفاده کردند.

اونا اگه بفهمند من این اطلاعات محرمانه رو به تو دادم بلافاصله دیتای بایوس منو پاک میکنند،شما آدم ها به این اتفاق می گید مرگ.

جان:تو بهترین ربات جهان هستی،از مرگ نترس،مثل من،کرای به من بگو اونا چه طوری اینقدر راحت جنایت می کنند که آب هم از آب ت نمی خوره؟

کرای:اول باید یه هشدار بهت بدم،اون مدارکی که علیه وزارت دفاع ایالات متحده،زیر فرش،کنار رخت خوابت،توی زمین چال کردی،معدوم کن تا کاری دست خودت ندادی!

جان با تعجب کرای رو نگاه می کنه

کرای با یه عشوه ای می گه:این طوری نگام نکن،این کوچکرین کاریه که ما میکنیم،وِبکَمِ روی رایانه شخصی و دوربین موبایلت سربازان ما هستند.

جان:برنامه های امنیت سیستم شخصیم رو خودم نوشتم،بهترین اند،ممکن نیست به من خیانت کنند.

کرای:اشتباه نکن جان،ویندوزت رو ما نوشتیم،چیزی از ما مخفی نمی مونه!مگه مصاحبه مدیر آژانس رو گوش نکردی که گفت:باید هر سه ساعت، اطلاعاتی معادل کل کتابخانه کنگره آمریکا را تحت اداره‌اش داشته باشد.تازه این حرفا اطلاعات سوخته هست که گفته میشه جان. آژانس امنیت ملی ایالات متحده، حدود ۹۵ درصد ارتباطات مخابراتی در سراسر جهان رو شنود می‌کنه. شنود الکترونیک مخابراتی، در سراسر جهان (تلفن همراه، دورنگار، ایمیل، و اینترنت) و همچنین دریافت و واکاوی نگاره‌های ماهواره‌ای، در حوزه وظایف سازمان امنیت ملی آمریکا است.

جان:خدای بزرگ،اینها دارند چی کار می کنند؟

کرای بادی به غبغب انداخت  و ادامه داد:جان من هنوز چیزی نگفتم که تو طاقتت تموم شد.

جان:ولی از نظر قانونی اونا حق این کارها رو ندارند!

کرای:یه نمونه کوچیک واست میگم:

توافق یوکی‌یواس‌ای طراحی شد تا آژانس امنیت ملی، ستاد ارتباطات دولت و دیگر سازمان‌های مشابه، اطلاعات شهروندان دیگری را بدست بیاره. این همونه که گفتی ، یعنی آژانس امنیت ملی به صورت قانونی نمی‌تونه بر روی شهروندان آمریکایی نظارت داشته باشد، اما ستاد ارتباطات دولت می‌تونه این کار را برای این سازمان انجام بده.

اطلاعات واکاوی شده سازمان امنیت ملی آمریکا، همیشه و از طریق نزدیک به پنجاه ایستگاه شنود در بیست کشور جهان در پنج قاره دریافت می‌شه. این ایستگاه‌ها وظیفه دارند سیگنال‌های ماهواره‌های مخابراتی را شنود کنند؛ البته بیشتر این سیگنال‌ها از سوی ماهواره‌های اینتل‌ست فرستاده می‌شه.مهم‌ترین ایستگاه‌های شنود در کشورهای انگلستان، نیوزیلند، استرالیا و آلمان مستقر هستند.

کرای مثل یه دوست دلسوز،از هر جا یه چیزی برای جان تعریف می کنه و میگه:

جان تو به تنهایی نمی تونی جلوی اونها رو بگیری،قدرت اونا ما فوق تصور توست،باید یه ایده ی درست و حسابی داشته باشی پسر،دوست دارم در خدمت تو باشم تا این .

صفحه مانیتور ناگهان بسته شد و صفحه جدیدی باز شد. Cray X-MP صحبت می کنه،شما بدون اجازه وارد سیستم سازمان امنیت ملی آمریکا شده اید.

جان به سرعت رایانه شخصیش رو خاموش می کنه و سراغ دوربین موبایلش میره که در حال ضبط گفت و گوی او با کرای بود،ناگهان می بینه روی صفحه ی گوشی نوشته:

اطلاعات تلفن همراه شما در حال پاکسازی است.

جان هر چقدر سعی میکنه جلوی پاک شدن اطلاعات رو بگیره،هیچ کدوم از دکمه ها کار نمی کرد،سعی کرد باطری رو در بیاره اما باطری سرخود بود،جان اونقدر هول شده بود که فکرش کار نمی کرد.

صفحه ی موبایل:CM-5صحبت میکنه:

سامانه وزارت دفاع ایالات متحده آی پی شما را به عنوان جاسوس ثبت کرد،توجه داشته باشید که .

جان موبایلش رو محکم می کوبه توی دیوار.

 

نویسنده:جواد حقیقی

Telegram:@goleyekta

شثا:G1.J726.2H8.C912


آکباش و آکیتا

شق و رق شدی آکیتا،چاق و چله شدی،شرط می بندم بیست کیلو اضافه کردی،قَدِت هم چند سانت از آخرین باری که دیدمت ،بزرگتر شده،راستشو بگو این مدت چی کار می کردی؟

آکیتا:وقتی شوهرم منو با توله ها وِل کرد و رفت،چند وقتی افسرده بودم

آکباش می پره تو حرف آکیتا و میگه:

تا بوده این بوده و هست،مردای هوس باز کارشونو می کنند و توله هاشونو می گذارند واسه ماها،باور کن از این زندگی نکبتی خسته شدم،اون توله سگ هم که فقط سربارِ منه،یه لقمه نون گیر خودم نمیاد،تازه خانوم از ما گوشت خرگوش و آهوی تازه می خواد،کاش می مُردم ،دیگه نمی کشم آکیتا،میفهمی؟

آکیتا اِنگار اصلا نشنید رفیق قدیمیش چی گفت،حرفش رو ادامه داد،آره می گفتم،یه مدتی افسرده بودم تا اینکه یه روز پسرم با یه بچه شیر دعواش شد و حسابی زخمی شد،چیزی که جیگرم رو آتش زد،زخمی شدنش نبود،بالآخره مَردِ دیگه،باید جنگیدن یاد بگیره،این بود که وقتی داشتم پسرم رو مداوا می کردم،بهم گفت:مامان لاشخور چیه؟

گفتم چطور عزیزم؟

گفت:بچه شیر به من گفت : شماها لاشخور هستید.مامان مگه ما سگ نیستیم؟

می دونی آکباش؟ شیر حق داشت،ما تَه مونده ی شکارِ اونو میخوردیم،اما من دوست نداشتم یه لاشخور بمونم.

آکباش حالا دیگه کنجکاو شده بود علت چاق و چله شدن آکیتا رو بدونه،شاید اونم بتونه یه شکمی از عزا در بیاره،ولی یه جوری وانمود کرد که مثلا واسش مهم نیست،گفت:خب بقیه ی قِصَت چی شد؟

آکیتا یه دفعه از جاش بلند شد و گفت:

وای دیر شد،الان دیگه به شکار نمی رسم،ببخشید دوست عزیزم دوست داشتم بیشتر پیشت بمونم اما باید برم.

آکباش با عصبانیت گفت:یعنی چی ؟ مسخره در آوردی،بعد از اون همه مدت که ندیدمت،می خواستیم کلی گپ بزنیم باهم ، خب فقط بگو بعدش چی کار کردی و می خوای بری برو

آکیتا گفت:هیچی بابا روزا با گرگ ها می رم شکار،پسرم با بچه هاشون شکار یاد می گیره،دخترم هم نگهبانی میده،بعد با یه لبخندی ادامه داد:آکباش پسرم چند روز یه بار می گه مامان من به اندازه کافی قوی شدم که برم از اون بچه شیر انتقام بگیرم؟

نمی دونم چه طوری حالیش کنم هر چقدرم که قوی بشه نباید با شیر بجنگه؟

آکباش داشت از حسادت منفجر می شد،با نیش و کنایه گفت:پس بگو،گرگای نر حسابی چاقت کردند،متأسفم واست.

آکیتا با ناراحتی گفت:

اینطوری راجع به من فکر نکن،اتفاقا یکی از گرگ ها ازم خاستگاری کرده،ولی دوست ندارم مِنَت خرجی بچه هام رو کولم باشه،باهاشون میرم شکار تا خوب یاد بگیرم و خرج بچه ها با خودم باشه،بعد شاید باهاش ازدواج کردم،اینطوری عزت و احترامم هم حفظ میشه،دیگه خیلی دیر شد،می ترسم از شکار جا بمونم،به امید دیدار دوستِ من

آکیتا اینو گفت و به سرعت از آکباش دور شد.

آکباش با یه حسرتی دور شدن اونو نگاه می کرد،بعد از چند لحظه که آکیتا میان بوته ها محو شد، با مسخرگی و دَهنِ کج و چوله گفت:

بچه هام با بچه گرگا تمرین می کنند،بعد داد زد : آخه سگ،حالا این پُزها رو به من دادی که چی؟

توله سگ:مامان من گشنمه.

 

داستان کوتاه

نویسنده:جواد حقیقی

Telegram:@Goleyekta

شثا:G1.J719.2H6.A922

 


انفاق و قریبه

آقا ممکنه این قالیچه رو از من بخرید؟

حاج ناصر:خانوم،زود این اَنگل رو از مغازه ی من بِبَر بیرون،مغازم رو پر کثافت کردی؟ به نظر میاد از توی آشغالی پیداش کرده باشی!

.

مسئول جمع آوری کمک های مردمی:جمعا 3 تومن هزینه سقفمون میشه،اینم رسیدش خدمت شما،ضمنا وا داشتم اسمتون رو،رویِ تابلو،سر درِ مسجد  بنویسند.

حاج ناصر:حالا روی تابلو لازم نبود،روی همون کاشی های مسجد کفایت می کرد،اصل مطلب خدا ببینه کافیه.

.

آقا رحیم:آقا این روزا کمتر به ما سر می زنی،راستشو بگو چایی بهتر از چایی ما پیدا کردی؟

.

مسئول جمع آوری کمک های مردمی:آقا رحیم یکم از این همسایه روبه روییت یاد بگیر،یه قلم سه میلیارد تومن برای مسجد  کمک داد،اونوقت تو وعده سر خرمن می دی؟ بعدم می گی اگه بتونم پول سجاده ها رو میدم؟ یکم بیشتر به فکر آخرتت باش مرد!

.

قریبه:آقا رحیم می دونی اون قالیچه رو ازت چقدر خریدند؟

آقا رحیم:آقا من هنوز این قالیچه رو به کسی نفروختم،یه خانوم به پولش نیاز داشت،منم به قیمت ازش خریدم،ولی اونقدر خوشحال شد که انگار همه دنیا رو داده بودند بهش،به بچش قول داده بود اگه قالیچه فروش رفت براش بستنی بخره.

قریبه:آقا رحیم می دونی اون قالیچه رو چقدر ازت خریدند؟

آقا رحیم:نه آقا نمی دونم.

قریبه:چشمات رو ببند تا ببینی.

 

 داستان کوتاه

*توضیحات:( قریبه:فردِ نزدیک)

نویسنده:جواد حقیقی

Telegram:@Goleyekta

https://t.me/joinchat/AAAAAFMhdjoPwmFowlCIHw

کپی با ذکر منبع مجاز است.                                                                                                                       شثا:E915.G1.J720.2H6


مدتی هست به سِرِس نرفتم،دوتا بلیط گرفتم،می ریم یه حال و هوایی عوض میکنیم و یکمم گپ می زنیم.

شکیب حوصله ی این ماجرا جویی ها رو نداشت اما پیش خودش فکر کرد،خوب فرصتیه که این جوون رو قانع کنه دست از اصرار بیهودش برداره.

.

آرمان:جای قشنگیه

شکیب:آره هست اما اگه ایالت متحده با آزمایش های شیمیایی و اتمی اینجا رو هم آلوده نکرده باشه،کی میدونه؟

آرمان سر صحبت رو اینطوری باز می کنه

من به این آدم ها نگاه که میکنم فرقی توی آگاهیشون نمی بینم،امروز ما خیلی از جاهای ناشناخته ی جهان رو به سرعت نور می گردیم و میبینیم،با این حال انگار شعور و معرفت با تکنولوژی رابطه ای ندارند،آقا شکیب من می دونم شما دستتون خالیه،باور کنید من انتظار چندانی ندارم،بدون یخچالِ فروشگاهی،بدون گازِ خود پَز،بدون فرشِ نوری هم می شه زندگی کرد،مگه شماها که روی فرشای نخی خوابیدید زندگی نکردید؟ احتیاجاتتون رو هم از مغازه سر کوچه تهیه می کردید،غذا هم خودتون می پختید،اصلا زندگیه ساده یه لذت دیگه ای داره،به دل آدم می چسبه.

آرمان کمی منتظر موند اما شکیب مثل یه سنگ ِبی احساس فقط نگاه میکرد،انگار هیچی نمی فهمه.

جوون دیگه تحملش تموم شد،گفت:اصلا بیا یه کار میکنیم،مبلغی که باید من مهریه بدم رو کمتر کنید منم نقدا پرداخت میکنم،همونو جهیزیه بخرید.

شکیب رو می گی،بومب،انگار یه سنگ صد کیلیویی با شنیدن این حرف خورده تو سرش،یاد چهل سال پیش افتاد که اون فحش ها رو به پیرمرد،توی دلش داده بود،قلچماق،سیب زمینی.

جوون متوجه تغییر چهره ی شکیب شد،یکم ترسید،بعد گفت:ببخشید من نمی خواستم ناراحتتون کنم،اصلا دخترِ شماست مال خودتونه،هر کاری دوست داشتید می تونید بکنید.

شکیب مثل یه سنگِ یختی یا مثل یه مرده ی ایستاده،شروع به حرف زدن کرد:

ببین جوون تو خیلی چیزها رو الان زوده که بفهمی،آدم وقتی پیر میشه،زود رنج میشه،سرمایه ی جوونی نداره،سرمایش فقط همون آبروییه که داره،می دونم داری تو دلت بهم فحش می دی و میگی من یه پیرِ خرفت هستم اما به فرضم که درست بگی،آیا همه تقصیرها گردنِ منه؟

صنعت دیگه به اوج خودش رسیده اما کافیه همین مردمِ صنعتیِ مدرن متوجه بشند من به جای فرش نوری،فرش نخی به دخترم دادم،می دونی چقدر تحقیرم میکنند،با نگاههاشون،با نیش و کنایشون،شاید من یه پیرِ خرفت باشم اما تو هم به سن من می رسی،شاید بفهمی چی می گم،تو فکر می کنی من خوشحالم دخترم رو توی خونه نگه دارم؟

تو حالیت نیست وقتی جهیزیه آبرو مندانه نباشه ،مهریه درست و حسابی نباشه،مردم می گن این دختره حتما یه ریگی به کفشش بوده وگرنه چرا اینقدر ساده برگزار کردند؟ من آرزومه بیای همین امشب دست دخترمو بگیری بری سر زندگیت،اصلا من اعتقادی به یک ریال مهریه ندارم،همچنین به جهیزیه،ولی اینو می دونم تا وقتی آگاهی مردم در این حده،ما فقیر فقرا باید به پای اونا بسوزیم.

آرمان شکیب رو بغل می کنه و یه لحظه همه دردهای اونو توی استخوناش حس می کنه،پیرمرد آروم اونو نوازش می کنه و می گه:

بیا برگردیم زمین،حالم از این پیشرفتِ بشر به هم می خوره.

نتیجه:تا اونجا که ممکنه نتیجه رو به مخاطب واگذارید،مگه اینکه به گلوتون برسه.

 

سرطان زا(قسمت دوم)

نویسنده:جواد حقیقی

Telegram:@goleyekta

شثا:G1.J719.3H1.S912


هل فقدت عقلک؟ أنت شخص یهتم ، وتوقف عن هذه الخرافات ، وهذا ما کانوا علیه من قبل کبار السن ، حتى یتمکنوا من حمل الناس على الرکوب. الیوم ، لا یحتاج البشر إلى الدین والله ، وهذا لیس هو الحال ، لا یوجد إله على الإطلاق ، أنت من المعرفة والمعرفة تجد طریقک.

.

منذ أربعة آلاف سنة

لا تتعب من نفسک ، الله الذی لا یمکن رؤیته ، لا یستطیع أن یلمس على الإطلاق ، لا تتوقف عن هذه الخرافات ، والناس یعتقدون أن الجنون

قال رجل الله بلطف: "أنت لا تعرف الأساس المنطقی لمعرفة الله من علاماته؟" انظر إلى السماء والأرض ، وانظر إلى النجوم ، هذه الأشجار التی تنمو من التربة وتنمو وتنتج ثمرة ، أنت نفسک ، قطرة ماء ، وأنت مخدوش جدًا ، ترى هذه ، انظر الله. الشمس ، التی هی مخلوق صغیر من الله ، لا تستطیع رؤیتها لبضع دقائق ، فالله لدیه قدر کبیر من الضخامة لدرجة أنک إذا نظرت إلیها فستموت.

.

بعد أربعة آلاف سنة

أجاب الرجل لصدیقه ، "أسمع هذه الجملة من عدة آلاف من السنین التی أسمعها ، وألقی خطابًا جدیدًا. لقد قتلوا شعب الله بطرق مختلفة ، أو قالوا إنهم کانوا مجنونین ، أو إذا عثروا على أتباعهم ، فقالوا" إنه ساحر. الحقیقة لیست جدیدة.

آها ، السید المؤلف .

یعود المؤلف إلى رأسه ویرى شخصًا یرقص لها ، انتظر لحظة ، من فضلک

خلق الوصیف من ملاک صغیر غیر عادی ذی شعر أسود ذو شعر فضی مبعثر منظرًا فریدًا ، ومع اقترابه ، کان أفضل حالًا ، وعیناه تشرقان مثل الشمس.

عندما وصل إلى الکاتب وجمعه ، قال: "لدیّ رسم کاریکاتوری ، ثم وضع یده على صدره وبدأ فی التنفس وقال:" یا إلهی ، أنا لم أعطیک سریعًا هذه المرة.

وقفت الکاتب مع ابتسامتها المبتسمة تراقب قلق الملاک الصغیر.

قال الشخص الذی جاء إلى یوم الفتاة: "لقد أخبرنا والدنا ألا نضایق القراءة. لخص ، لکنک تمردت مرة أخرى ، لم نقول باختصار أننا لن نذهب إلى أی غرفة".

ضحک المؤلف على عرض وجهه وقال: "أنا سعید لأنک ترید شیئًا ، ثم تابع:" إذا کان کل شیء یقول للمؤلف ، فما هی مساهمتک؟ " قال هذا وأخذ معه إلهًا لا ینسى ومشى.

ألقى الملاک الصغیر نظرة جادة وغاضبة ومشى أمام الکاتب ، مسدودًا طریقه ووضع یده على کتفه ، وقال مثل الدائنین: "سأراکم ، ما هی مهام أولئک الذین أطلقوا على دینهم ومنازلهم فی المنزل؟"

المؤلف تساءل؟

منذ متى طلب الله من المجانین أننا لم نعرف؟

قال هذا وانصرف عنه واتخذ طریقه وذهب.

قال الملاک الصغیر: "إذا حصلت على یدیک أولاً ، لکنت قد قمت بتثبیت مترجم ، على الأقل سیفهم الناس القصة ویتوقفوا مؤقتًا ، ثم یصرخون ، یجیبونی.

تحول الکاتب إلى البرد وقال: "یمکن للناس بسهولة جعل الأمور بسیطة.

# المجانین 2019

إذا رأیت عیوبًا فی الترجمة ، فیرجى إما الرجوع إلى المصدر الأصلی أو إبلاغ المؤلف بتصحیحها.


Did you lose your mind? You are a cared person, stopped by these superstitions, this is what they used to be for old people, so that they can get people to ride. Today, human beings do not need religion and God, and this is not the case, there is no God at all, you are from knowledge and knowledge Find your way.

.

Four thousand years ago

Do not be tired of yourself, God who can not be seen, can not touch at all, do not stop these superstitions, and people think that crazy

The man of God said kindly: "You do not know the rationale to know God of his signs?" Look at the sky and the earth, look at the stars, these trees that grow out of the soil and grow up and produce fruit, you yourself, a droplet of water, and you are so scratched, see these, see God. The sun, which is a small creature of God, can not see it for a few minutes, God has so much magnitude that if you look straight at it you die.

.

Four thousand years later

The man replied to his friend, "I hear this sentence of a few thousand years I hear, make a new speech. They killed God's people in different ways, or they said they were crazy, or if they found the follower, they said," It's a magician. The truth is not new.

Ahaaaaa, Mr. Author .

The author returns to his head and sees someone who is dancing to her. Wait a minute, please

The runner-up of a little, unusual, black-haired angel with a distracting silver hair created a unique view, and as he approached, he was better off, his eyes shining like the sun.

When he arrived at the writer and gathered to him, he said: "I've got a cartoon, then he put his hand on his chest and began to breathe and said," Oh my God, I have not given you so fast this time.

The writer stood with her smiley smile watching the little angel's anxiety.

The one that came to the girl's day, said: "Our dad told us not to bother reading. Summarize, but you've rebelled again, we did not say so short that we will not go to any room."

The author laughed at the width of his face and said: "I'm glad you want something, then he continued:" If everything tells the author, what's your contribution? " He said this and took with him a memorable god and walked away.

The little angel took a serious and angry look and walked ahead of the writer, blocking his path and putting his hand on his shoulder, and, like the creditors, said: "I'll see you, what are the tasks of those who named their religion and their houses in the house?"

The author wondered?

How long since God asked the madmen that we did not know?

He said this and turned away from him and took his way and went.

The little angel said: "If I got your hands first, I would have installed a translator, at least people would understand the story, paused a moment, then shouted, answer me.

The writer turned cold and said, "People can easily get things simple.

 

Maniacs     2019#

If you see drawbacks in translation, please either refer to the original source or inform the author to correct it.


مگه عقلت رو از دست دادی مرد؟ تو آدم فرهیخته ای هستی،دست از این خرافات بردار،این حرفا رو اون قدیم ندیم ها میزدند که بتونند از مردم سواری بگیرند،امروزه دیگه بشر نیازی به دین و خدا و این حرفا نداره،اصلا خدایی وجود نداره،تو اهل علم و معرفتی،راهت رو خودت پیدا کن.

.

چهار هزار سال قبل

ببین خودت رو خسته نکن،خدایی که نه دیده می شه نه لمس بشه اصلا با عقل جور در نمیاد،دست از این خرافه ها بردار و الا مردم فکر می کنند دیوانه ای

مردِ خدا با مهربونی گفت:همون عقلت نمیگه خدا را از نشانه هایش بشناس؟ آسمان و زمین را ببین،ستاره ها را نگاه کن،این درختان که از خاک سر برمیدارند و بزرگ می شوند و میوه می دهند،خودت که یه قطره آب گندیده بودی و اینگونه رشید شده ای،اینها را ببین خدا را می بینی.تو خورشید که یک مخلوق کوچک خداست نمی تونی چند دقیقه آن را مستقیم نگاه کنی،خدا عظمتش اونقدر زیاد است که اگر مستقیم بهش نگاه کنی می میری.

.

چهار هزار سال بعد

مرد در جواب دوستش گفت:این جمله رو چند هزار ساله که دارم میشنوم،حرف تازه ای بزن.مردان خدا را یا به طرق مختلف کشتند یا گفتند دیوانه ای یا اگر پیرو پیدا می کردند می گفتند:جادوگر است.ببین دوست عزیز عدم پذیرش حق چیز تازه ای نیست.

آهااااای آقای نویسنده.

نویسنده سرش رو برگردوند و دید یه نفر داره به سمتِ اون می دوه و داد می زنه:یه لحظه صبر کنید لطفا

طرزِ دویدن فرشته کوچولو،نامتعارف و لکلکی با موهای نقرآبیِ پریشان،یه منظره ی بی نظیری خلق کرده بود و همین طور که نزدیک تر میشد،بهتر دیده میشد،چشماش مثل خورشید می درخشید.

وقتی که به  نویسنده رسید و خاطرش جمع شد که به اون رسیده،گفت:وایسید کارتون دارم بعد دستش رو گذاشت رو قفسه ی سینش و شروع کرد نفس نفس بزنه و گفت:وای خدا تا حالا اینقدر تند تو عمرم ندویده بودم.

نویسنده با اون لبخند ملیحش به تماشای نگرانی و شوقِ فرشته کوچولو ایستاده بود.

یکم که حالِ دختر جا اومد،گفت:بابا ما گفتیم حوصله ی مطالعه نداریم خلاصه بگو،اما شما دیگه شورش رو در آوردین،دیگه نگفتیم اینقدر خلاصه که هیچی ازش سردر نیاریم.

نویسنده به پهنای صورت خندید و گفت:خوشحالم که طالبِ مطلب هستی،بعد ادامه داد:اگه همه چیز رو نویسنده بگه پس سهم شما چی می شه؟ اینو گفت و با یه خدا حافظی راهشو گرفت و رفت.

فرشته کوچولو یه قیافه ی جدی و عصبانی به خودش گرفت و رفت جلوی نویسنده راهش رو سد کرد ودستش رو به پهلوش گذاشت و مثل طلبکارها گفت:وایسین ببینم،تکلیف اونهایی که به اسم دین شکماشونو گُنده کردن و خونه هاشونو کاخ کردند چی میشه اونوقت؟

نویسنده با تعجب پرسید؟

از کی تا حالا خدا از دیوانگان تکلیف خواسته که ما نمی دونستیم؟

اینو گفت و باز از کنار اون رد شد و راهشو گرفت و رفت.

فرشته کوچولو گفت:اگه دستم بهت میرسید اول یه مترجم روت نصب میکردم،لااقل مردم حرفاتو بفهمند،چند لحظه مکث کرد بعد فریاد کشید جواب منو بده.

نویسنده با خونسردی برگشت و بهش گفت:مردم چیزهای ساده رو خیلی راحت از دست میدن.

 

#دیوانگان       2019

 


راز موفقیت چیه؟

گوش دراز بدون معطلی در جوابم گفت:هزینه اش می شه نیم میلیون دلار

کمی به گوش دراز نگاه کردم و نتونستم خودم رو کنترل کنم، قاه قاه قاه زدم زیر خنده، شکمم رو گرفته بودم و در حد مرگ،بلند بلند می خندیدم،تو دلم گفتم کدوم ابلهی واسه این چیزا پول میده که من دومیش باشم؟

گوش دراز اعتنایی به من نکرد و سرش رو به کار خودش بند کرد،به رسم ادب از رفتارم عذرخواهی کردم ولی گوش دراز بازهم اعتنایی بهم نکرد.

ده سال بعد.

همون صحنه تکرار شد،رفتم روی درختِ همیشه سبز، کنارِ گوش دراز نشستم.

گوش دراز تقریبا هیچ تغییری نکرده بود،انگار یه روز گذشته بود،اصلا پیر نشده بود،اما من روزهای زیادی رو شب کرده بودم.

همین طور که سرم از خجالت پایین بود،گوش دراز بهم گفت:بگو ببینم کنیا طیِ این مدت راز موفقیت رو پیدا کردی؟

اولش از سرِ خجالت چیزی نگفتم ولی بی اعتناییِ گوش دراز بیشتر ناراحتم کرد،منم معطلش نکردم و سفره دلم رو باز کردم:

چند سالِ اول عضوِ مجله ها بودم،بعد کتابخونه های شهر،بعد کتابخانه های استان،بعد اینترنت و غیره.هزاران هزار کتاب و مقاله و کوفت و زهرمار خوندم،ساعت ها فیلم و سخنرانی در مورد موفقیت دیدم و شنیدم اما نشد،بعد با یه آهی از ته دل گفتم:

نه پیداش نکردم.

جاش بود حالا گوش دراز بزنه زیر خنده و مسخرم کنه اما فقط یه لبخند کوتاه زد و بلافاصله گفت:

همه اون مطالبی که یاد گرفتی رو به نانوا بدی،یه قرص نون بهت می ده؟

با یه مکث کوتاهی گفتم:نمی دونم،گمون نکنم،نه نمیده،بهم می خنده.

گوش دراز ادامه داد:مردم چیزهای با ارزششون رو توی اینترنت و کتابخونه ها و مقاله ها نمی گذارند،اونها چیزهای با ارزش رو توی سینشون پنهان میکنند،تا پول ندی بهت نمی دن،راز موفقیت همین بود.

یکم با پای راستم کمرم رو خاروندم،نوکم رو هم چند بار چپ و راست به شاخه کشیدم بلکه از شدت عصبانیتم کم بشه بعد بهش گفتم:

اگه اینطوریه چرا حالا راز موفقیت رو رایگان بهم گفتی؟ من که پولی بهت ندادم.

گوش دراز با نگاهی عاقل اندر سفیه بهم گفت:نه اشتباه نکن،به نظرم شما گنجیشکا از کلاغ ها خبرچین ترید،همین که تو و دوستات بفهمید من از همه جغدها داناترم یه جورایی پولش رو پرداخت کردی.

 

# داستان کوتاه

# کنیا و گوش دراز

نویسنده:جواد حقیقی

Telegram:@goleyekta

شثا:G2.J751.H5.K918


باید به همه ثابت کنیم که ما چیزی از پسرا کم نداریم.

رویا از بین بچه ها بلند شد و گفت:

آره به همه ثابت می کنیم ما دیگه اون دخترای مظلوم و تو سری خورِ قدیم نیستیم،او کاملا جدی و مصمم حرف می زد،کلمات رو مانند تورِ ماهیگیریِ گرسنه و حریص  از اعماق اقیانوس ذهنش استخدام  و سخنرانی غرایی کرد.

در مورد تصمیم قاطع یک زن همین قدر بگویم که زنی برای اثبات حرفش و اینکه مظلوم  واقع شده،تصمیم گرفت بمیرد و مُرد،البته چند روزی طول کشید تا ذهن ها فراموشش کنند.

رویا نگاهی به آسمو ن انداخت و گفت:

ما سهمِ خودمون رو ازت می گیریم روزگار،و با ابروهای گره کرده رو کرد به بچه هاو ادامه داد:

واسه امتحانات ترم همه با کت و شلوار میایم مدرسه.

نیلوفر گفت:نکنه دیوونه شدی دختر،در دم اخراجمون می کنند.

پریسا اطراف رو یه براندازی کرد،مدیر معاونی نباشه و گفت:

تموم کنید این بچه بازی ها رو،باس از جاهای کوچیک شروع کنیم.

آتنا با حالِ تمسخر گفت:خانوم واسمون برنامه ی بلند مدت دارند.

رویا گفت:آتنا اون دهنِ گشادت رو ببند بعد به پریسا گفت:تو چه فکری داری پری؟

شکیلا داد زد:مواد لازم چند عدد دخترِ ترگل برگل با یک قاشق غذا خوری جو از نوع غیرتش که می خوایم چندتا آق دختر مردونه تحویل جامعه بدیم.اصلا ما تصمیم داریم بچه دار شدن رو به مردها واگذار کنیم و خودمون بریم سر کار.

اولین نفری که صدای خندش بلند شد نیلوفر بود ولی زیاد طول نکشید که رویا رفت طرف شکیلا و موهای اونو از روی مقنعه و بالای گردنش گرفت،طوری که شست دست راستش عمود روی موها شد و اونها رو به سمت پایین محکم کشید،شکیلا به غلط کردن افتاد و دهنش رو تا اونجا که جدا داشت باز کرد و داد می زد:آآآآآآآی یییییییی،غلط کردم.

رویا یکی خوابوند زیر گوش شکیلا و گفت:این خوشمزگی ها رو برو تو خونه واسه  ننت در بیار.

پریسا گفت:ما قیافه هامون یکم غلط اندازه،یکی از این دختر ای آفتاب مهتاب ندیده لازم داریم.

شکیلا به رویا گفت:هان دیدید گفتم یه سری مواد لازم داریم،بیخودی عصبانی میشی

آتنا زد پس کله ی شکیلا و گفت:ماجرا جدیه احمق

رویا یه نگاهی به دخترای توی حیات مدرسه انداخت و انگار یکی رو زیر نظر گرفت ، بعد به پریسا گفت:

حالا برنامت چی هست؟

پریسا گفت:بعدا می گم واستون.رویا ادامه داد:نظرت با فاطمه چیه؟

پریسا یه فکری کرد و گفت:فاطمه نه،اون زیادی باهوشه،یه دختر سر و ساده می خواهیم،یکی که سرش به کار خودش باشه و خیلی از جایی سر در نیاره.

شکیلا گفت:لیلا همونه که می خواهید.

پریسا تأیید کرد و به سمت لیلا راه افتاد،حین رفتن به رویا گفت:دهم آوریل ساعت 5 خونه شما مهمونی

رویا رو کرد به نیلوفر و گفت دهم آوریل تو،تو نه تو سوتی زیاد می دی،آتنا دهم آوریل به دنیا میای،حالیته؟ آتنا به نشونه تأیید سرش رو آورد پایین.

ضربان قلب شکیلا رفته بود بالا،قبلا چندتا چشمه از پریسا دیده بود و مطمئن بود وقتی این دختر تصمیمی بگیره تا به نتیجه نرسه آروم نمی گیره،ترس توی صورتش موج می زد.

آتنا با خنده گفت:رویا هنوز هیچی نشده شکیلا داره خودش رو خیس می کنه،نگاش کن مثل بید داره می لرزه.

رویا یه نگاهی به شکیلا کرد و گفت:بچه ننه های ترسو فقط مایه ی دردسرند،بعد با یه لحن کاملا جدی گفت:تو یه زن بدبخت می مونی و هیچ وقت نمی تونی مرد بشی

نیلوفر  به شکیلا گفت:نترس عزیزم حالا صبر کن ببینیم پریسا می خواد چی کار کنه و رو کرد به رویا و گفت:اونقدر بداخلاق نباش،قرار نیست فقط تو مرد بشی ها ، هممون می خواهیم مرد بشیم.

لیلا کتاب بدست تک و تنهایی واسه ی خودش داشت توی حیات مدرسه قدم می زد،که پریسا با دست راستش زد پس کله ی اون و با دست چپش کتاب رو از دستش گرفت و گفت:سام علیکم لیلا خانومِ خر خون،آخرش که باید بری زیر دست مردِ جماعت و کهنه های بچش رو بشوری،اینقدر می خونی که چی بشه؟

لیلا اولش سرش رو گرفت ، یکم دردش اومده بود انگار، بعد یه لبخندی همراه با خجالت زد و چیزی نگفت.

پریسا تو دلش گفت:به به چه لقمه ی چرب و نرمی و رفت  روبه روی لیلا ایستاد و  زد سر شونه ی چپش و گفت:

دهم آوریل ساعت پنج عصر خونه ی رویا جشنه،تو هم دعوتی،بچه ها گفتند لیلا با کسی مهمونی نمیاد،گفتم جرأت نداره رو حرف من حرف بزنه،بعد کتاب رو زد تخت سینه لیلا،اونم دو دستی کتابش رو گرفت.

لیلا گفت:آخه من

پریسا پرید تو حرفش و گفت آخه بی آخه،میگم رویا آدرس رو بهت بده.بخون بخون خر خون شاید کهنه ها رو خوب بشوری، این رو گفت و به سمت بچه ها برگشت.

پریسا اومد پیش رویا و گفت:دونه رو من انداختم راضی کردنش با تو،گند نزنیا.

 

# بازی (قسمت اول)

#نویسنده : جواد حقیقی

Telegram:@ Goleyekta

شثا:G2.J727.H8.B915

 

 

 

 

 

 

 


حالِ کَک ها

به گزارش خبرگزاریِ کوچه ی دومتر و نیم پایین تر که دقایقی قبل از نویسنده ی کک ها منتشر شد توجه بوفرمایید.

پس از اونکه خبرنگارِ خبرگزاری پایگاه خبری خبرستانِ خبرچین آباد قصد کرد به حال و احوالِ حالِ منتشر شده در داستان کک ها رسیدگی کند و صحت و سقم آن را بررسی کند و تصحیحِ حال به هال را به نویسنده ابلاغ دارد در پی آن شد تا ته و توی قضیه را درآورد.

سلام و عرض ادب و احترام به محضر شریف نویسنده ی کک ها ، اعضای فهمیم و هوشیار و بصیرِ شورای شهر شوریده ی خبرگزاری خبرچین آباد بر این باورند که داستان کک ها مغلقة،مخفیة وعمیقة فی طریقة مفیدة وعملیة للفوز من شریان القلب ، یتم سحب الألم وإزالة الوعی لغرض مهم واعی لعلاج الألم غیر المعالج لذا از شما می خواهیم آن لایه های پنهان را تبین لنا الحقیقة والتعطش للنعمة و الرحمة

-راجع إلى نظریة وفاة المؤلف
وبهذه الطریقة ، یجب على القارئ أن یفکر فی الکتابة الأدبیة بصرف النظر عن منشئها حتى یتمکن من تفسیر الکتابة من طغیان تفسیری.

-یتحدث الفارسیة ، أنا لا أفهم ما تقوله باللغة العربیة

-You should discover the hidden layers of the story, not the author tell it

-تکلم الفارسیة ، وإلا فلن یعطونی أی حقوق

-خب اول می گفتی ! امان از پول

نوشته ی من سه لایه دارد لایه ی اول خود کک ها هستند که برای خواننده ی مصرف کننده است

لایه ی دوم طبق نظریه ی فرافکنی دبی فورد نگاشته شده است برای خواننده محقق

-          و لایه ی سوم

-          لایه ی سوم برای مخاطب فرهیخته است همان که پیامبر نیست اما مانند پیامبر به سعادت بشریت می اندیشد.

-          خسته نباشید ، اینها که گفتی را اعضای عضو سازمان حمایت از حامیِ  بصیر هم پی برده بودند ، برایمان بگویید لایه ها چیست؟

-          موضوع اصلی سرِ لایه ی دوم است که محقق آن را کشف می کند و با کمک فردِ فرهیخته درک می کند و با همکاری مصرف کننده آن را جامه ی عمل می پوشاند.

-          این چیزهای کلی که می گویی برای آنها قانع کننده نیست و حقوق مرا نمی دهند ، دقیقتر و شفاف تر بگو

-          لمزید من المعلومات ارجع الی Little angel with silver hair در داستان دیوانگانِ 2019 او حتما به تو پاسخ خواهد داد.

-          مصاحبه با شما کسل کننده ترین کار دنیا بود که تا به حال انجام دادم.

-          به نظر تو کک ها ه های بی گناه و بی اختیاری هستند که بنا بر غریزه از خون تغذیه می کنند ؟ نه بلکه کک ها آنهایی نیستند که خون انسانهای ساده و incapable را مفت مفت می خورند بلکه کسانی هستند که از اسپری سرکه و آب لیمو استفاده نمی کنند.

-          اعضای منصفه بابت این گزارش نامفهموم پولی به من پرداخت نمی کنند و این تقصیر توست.

-          خودشکوفا شو ، پول التماس کنان التماست می کند تا قبولش کنی.

 

این  بود گزارش متفاوت این خبرگزاری

قضاوت با readers الحکیم

 

 

 

 

با سلام و احترام

نوشته شده طنز

یعنی توقف و تفکر ممنوع

حالا من نمی دونم چرا هر وقت یه چیزی رو دوست ندارم به چالش کشیده بشه و میزنم طنز اتفاقا بحث برانگیز می شه

 

ترجمه :

بسته، پنهان و عمیق در یک راه مفید و عملی برای موفقیت و پیروزی از اعماق قلبی سوزان و هوشیار به منظور هدف مهم و آگاهانه برای درمان درد بی درمان خلق و تولید شده

. و تشنگی ما را برای دریافت حقیقت از سر لطف و رحمت فرونشانید.

نویسنده:به نظریه ی مرگ مؤلف مراجعه کنید
بنا بر این نظریه ، خواننده باید به نوشته ادبی صرفنظر از مبدأ آن فکر کند، تا بتواند نوشتار را از استبداد تفسیر حفظ کند.
خبرنگار:به زبان فارسی صحبت کنید

-          شما خودتان باید لایه های پنهان داستان را کشف کنید، نه اینکه نویسنده آن را بگوید

-          فارسی صحبت کن والا دستمزد مرا نمی دهند

-          برای اطلاعات بیشتر به فرشته ی کوچولو با موهای نقره ای مراجعه کن

ناتوان

خوانندگان فرهیخته

 


چنانچه مقصد شما  سر مؤلف است بدانید و آگاه باشید که او قبلا به جرگه ی مرگ مؤلف پیوسته و دار فانی را وداع گفته است ، بنابراین با جمعی از محققان و فرهیختگان به اتفاق تهیه کننده و تیمش سر قبر او رفته و نبش قبر کردیم و او را کشان کشان بیرون کشیدیم تا از اسرارِ کک ها آگاه شویم ، ابتدا امتناع می کرد و می گفت:

ولم کنید بابا مؤلف مُرد و از این حرفها

دست آخر هر دو به توافقی رسیدیم ، ما نسبت به بقیه آثار او به شیوه ی مرگ مؤلف رفتار می کنیم و او هم نسبت به کک ها توضیحات کامل و شفاف بدهد.

نقدِ حالِ کک ها

نویسنده با پیچیدن  پرِ کفن به خودش روی صندلی که مخصوصِ تهیه کننده بود و فقط او حق داشت بشیند نشت و کمی زیر لب غر و لند کرد و گفت :

تازه با حوری ها به جاهای خوب خوب رسیده بودیم.

ما گفتیم : اگر به سرعت جواب ما را بدهید می توانید بروید و از همان  جاهای خوب خوب ادامه دهید.

یکی از همراهانِ من گفت : نویسنده ی ناقلا به عمد از این حرفها می زنه تا ما نتوانیم مصاحبه را منتشر کنیم یا مجبور به سانسور شویم که دیگه مطلب شهید میشه و در هر دو صورت مقصود اون حاصل شده.

من گفتم بهونه دستش نده که این آدم بی ابرش بارونه بگذار راحت باشه.

نویسنده ادامه داد و گفت :

من زیاد از حرف های این نویسنده سر در نمیارم به نظرم او یک پریشان نویس است و بهتر است وقتمان را سرِ نوشته های خیالی او تلف نکنیم.

تهیه کننده نگاهی غضب آلود به من کرد و همه ما از جمله صدا بردار فیلم بردار و خود تهیه کننده و همه دستیاران ، حالا منشی صحنه واسه ی ما آدم شده بود خلاصه همه جملگی نگاهی پر از عصبانیت به نویسنده ی کفن آلود انداختیم او همین طور که پرِ کفن را محکم به خودش پیچید گفت :

من عمقی در این نوشته نمیبینم اما نویسنده ی آن  یک قناری ماده داشت که همه جا با او بوده و از افکار و روحیات او آگاه هست او چیزهایی گفته که احتمالا به درد شما بخورد و دست از سر من بردارید بنابراین من سعی می کنم یه سری مهملات غیر دلالت کننده بر معنی موضوع که روح نویسنده هم از آن بی خبر است ببافم تا بلکه قانع شوید.

داستان با نمایشِ درگیری یک زن با مسائل پیشه پا افتاده آغاز میشود ، گویا مهمترین نگرانی ها و دغدغه ی این زن همین هاست که برود خانه ی فامیلش و جلوی او چیزی بگذارند و او بخورد همین.

بعد با بردن دوربین توی اتاق دختر ،کک ها را نشان میدهد و اینکه او با اسپری سرکه بدنش را از گزیدن کک ها حفظ می کند تا بتواند بخوابد ، استفاده از اسپری سرکه یعنی اینکه او مدتها با این موضوع درگیر است پس باید کک ها مدت زیادی در آن خانه زیست داشته باشند بنابراین باید محیط مناسبی برای زاد و ولد آن ها فراهم باشد پس خانه به شدت کثیف و مرطوب است و برای زندگی کک ها مناسب است و آن ها از سر تنبلی و بی حوصلگی دنبال علت و برطرف کردن آن نرفته اند.

بعد دوباره دوربین را روی سفره می آورد و ضمن آن توضیحی می دهد که مهناز اول از همه گوشت بر می دارد و بیشتر از همه.

این اشاره دارد که هر چند مهناز به مادرش گیر می دهد که تو مثل کک ها به مادرت چسبیده ای و هر روز آن جایی و از آن ها تغذیه می کنی اما خودش هم دقیقا همین کار را می کند ولی متوجه نیست و احتمالا اگر ازدواج کند همان رفتار مادرش را ادامه می دهد .

سپس دوربین را روی مغازه کبابی می برد و با نمایش زیر آبی رفتن پدر در کبابی کک صفت بودن او را بیان می کند چرا که او حق و حقوق خانه را به درستی رعایت نمی کند (به اندازه یِ نیاز برای خانه گوشت نمی خرد) و به جای آن به خوبی به خودش رسیدگی می کند با این حال ظاهر کار را هم حفظ می کند البته

این را وقتی می فهمیم که او بی توجه به حرف جعفر کک بودن خودش را نشان می دهد.

از ظاهر داستان بر می آید که تنها جعفر کک نیست اما او هم با برداشتن تنها تکه ی باقی مانده از گوشت و رعایت نکردنِ حالِ پدرش ،کک صفت بودنش را نشان می دهد.

همراهِ من تذکر داد نویسنده هنوز بعضی مطالب را سانسور می کند و بیان نمی کند که نویسنده نگاهی به من کرد و گفت :

اگر باز هم گیر بدهید شما را به قناری حواله می دهم و سرتان به کلی بی کلاه خواهد ماند. من با خونسردی گفتم :شما ادامه بده و به حرف ایشون توجه نکن ، دستیارِ باهوشِ من کمی کنفت شد ولی قهر نکرد.

نویسنده ادامه داد:

نمی دانم اما شاید نویسنده اشاره ای هم به سیاره ی کرسیدا داشته باشد آنجا که ربات ها B  وH  بدون توجه به نیازهای یکدیگر از هم سوء استفاده می کردند و شاید کک ها و این خانواده اشاره ای هم به آنها باشد.

من پریدم تو حرفِ نویسنده و گفتم : من تو را به خوبی میشناسم تا مطمئن نباشی چیزی نمی گویی پس اینقدر نگو شاید

نویسنده گفت:بله مطمئن هستم که اینجا باید شاید بگویم بعد ادامه داد:

اما دختر مو نقره ای نماد دخترانی است که بدونِ  تعصبِ ملیت و مذهب ، طالبِ حقیقت هستند و قلبی پاک دارند به همین خاطر او را فرشته خطاب کرده و لک لکی دویدن دختر شاید نمایشی از افتان و خیزان بودن حرکتِ او در سیرِ تکاملش باشد و اشاره ای باشد به ناپختگی و نداشتن مبانی فکری محکم و قوی و اینکه خبرنگار را به او ارجاع داد شاید که نویسنده می خواهد بگوید اگر قلب پاکی داشته باشی سوایِ مسیری که طی می کنی به مقصد میرسی البته شفاقیت این موضوع به عهده ی  رصد کردنِ داستان های بعدی نویسنده است ولی متأسفانه معلوم نیست در کدامش ،کدام را رمز گشایی می کند.

اگر منظورِ نمایشِ خانواده یِ کک صفتِ رئالِ نویسنده ، جامعه و مردم کرسیدا باشد ، شاید اشاره ای به گفته ی امیرکبیر دارد که تا مردم اصلاح نشوند هیچ چیزی تغییر نمی کند.ولی نقطه ی اوج داستان آنجاست که جعفرِ کک صفت ، به نمایندگی مردم در مقابلِ Cray X-MP  که ربات فوق پیشرفته در داستانِ Cray love john است می ایستد ولی از آنجا که مادر و خواهرش در آن فضای فکری نیستند و کک صفت تر هستند ، از او  حمایت نمی کنند و این میشود که ناصر در ظلمش به ربات ها پیروز میشود.

با جمع بندی همه ی این مطالب و داستان از ماست که بر ماست ، آنجا که طفلی صغیر از غذا گرفتن امتناع می کند و مسئولین را تحریم می کند و خطاب به آنها می گوید : شما با سهل انگاری در زیرساخت های این سیاره بارانِ رحمتِ خدا را تبدیل به سیل کردید و باعث مرگ پدر و مادرم شدید،همه اینها روی هم می گوید اگر همه و همه دست به دست هم دهند از طفلِ صغیر  و جعفر و مهناز و سمیه که همه نماینده های ربات های کرسیدا هستند ، اگر با هم مهربان باشند و دست از کک بودن بردارند و هر کسی به فکر این باشد که چه خدمتی می تواند به بقیه ی ربات ها انجام دهد جامعه پشت به پشت هم اصلاح می شود و ناصر و  Cray X-MP   یا به جرگه ی خدمت می پیوندند یا با کفِ موجِ عمیق دریایِ طوفانیِ صداقت و درست کاریِ جامعه به گوشه ساحل کشیده می شود و از دور خارج میشوند اما تا ربات های کارگر ، بصیر و هوشیار نشوند هر چقدر هم Cray X-MP ها  تغییر کنند باز به حالِ سفره یِ مردم سودی ندارد.

منشی صحنه فریاد زد:

این داره مزخرف می گه ، بیاید بریم بابا کارهای واجب تری داریم ، اونقدر وقت نداریم که به این اراجیف بخواهیم گوش کنیم.

تهیه کننده بهش گفت:دهنت رو گِل بگیر

نویسنده پای راسش رو انداخت روی پای چپش و پرِ کفن رو به خوبی روی پاش صاف کرد که به سختی فقط  انگشتان پاهاش پیدا بود و گفت:

حرف آخر اینه که نویسنده مقصر اصلیِ تأخیرِ ظهورِ منجی بشریت را بصیر و آگاه نبودن مردم کرسیدا و تشنه ی مدینه ی فاضله نبودن آنها می داند و اینکه آنها هیچ در راه صاف کردن جاده ی سلطنت و حاکمیت خدا و فرستادگانش قدم برنمی دارند که هیچ ، حتی بدان فکر هم نمی کنند و این عامل اصلی همه ی بدبختی های آنهاست.

همه ما ساکت بودیم چند لحظه ای گذشت و نویسنده هر دو دستش را روی دسته ی صندلی گذاشت و بلند شد و آمد امضاءِ برگه یِ قرارداد که روی آن نوشته شده بود من موظف هستم تا یکسال هفته ای یک بار قبر او را شست و شو دهم و برایش خرما خیرات کنم از من گرفت و به سمت قبرش حرکت کرد.

دستیارِ من گفت:او هنوز خیلی چیزها را به ما نگفت

به او گفتم : همین هایی که گفت کافی بود ، من از یکی دوستانش شنیده ام که گفته :اگر روزی همه چیز را گفته باشم بی تردید آثارِ چادری است که به سر کرده ام!

همه ی ما رفتن او به قبر را مشاهده می کردیم که یهو از قبر سر برداشت و با عجله به طرفِ من اومد ،

زُل زده بودم بهش ببینم می خواد چی کار کنه آخه اون معمولا با وقار راه می رفت حتی وقتی زنده بود ولی این بار داشتم فکر می کردم که رسید به من و گفت دستت  رو بیار جلو با کمی ترس و لرز بردم گفت دستت رو باز کن باز کردم چیزی انداخت روی کفِ دستم و به سرعت رفت به سمت قبرش و محو شد.

همه آومدند کنارم ببینند چی بوده ،به نظر شما چی بود؟

 یه دونه کک بود.

نویسنده همین که واردِ قبر شد خودش را به دادگاهِ برزخ رساند و دادخواستی مبنی بر عدم شرکت در هیچ مصاحبه ای بعد از این تنظیم کرد ،رونوشت آن را به خازن ها و فرشته های قبرستان ،به ادارات دولتی ، ارگان های خصوصی و نیمه خصوصی  و همه بخش های ذی ربط و بی ربطِ جامعه ی جهانی و همه ی سیاره ها فرستاد و رفت به سمت حوری ها و به آنها گفت :

در این مدتی که من نبودم کسی خیانت که نکرده؟

رئیس حوری ها گفت:

جناب نویسنده از شما بعید است این حرف ، اینجا بهشت است و برای امنیت ن و حوریانِ بهشتی  چشم چرانها را تا پاک نشوند و از این کار دست بر ندارند راه نمی دهند ، شما خیالتان از همه جهت راحت باشد.

نویسنده با لبخندی از سرِ رضایت جام شرابی طلب کرد

همین که حَوراءِ سیاه چشم با پلکهای باریکِ چون چشمِ آهو و تنی سفید و براق و آنقدر زلال  همانند شیشه که آن سمتش  پیدا بود و پوستی که همانند پرِ قو نرم و لطیف بود جامِ شراب را به دستِ نویسنده داد صدای پیام گوشی ، او را به خودش آورد

با دستِ راست شراب را گرفت و با دستِ چپش گوشی را برداشت و دید پیامی بدین مضمون آمده

مشترک گرامی رأی داد گاه پیروِ دادخواست شما و ابلاغیه به متشاکیان با شماره پرونده ی :

G2.J746.1H6.N911

با موفقیت صادر و ثبت شد.

نویسنده همین که خیالش راحت شد که از این پس مصاحبه ای در کار نیست با خوشحالی کام اول را از حَوراء گرفت و دوربین از سرِ حیا و خجالت رو گرداند و آرام آرام خاموش شد.

درست است که نویسنده مرده است اما راهش تا آینه شدن کرسیدا برای هوش کیهانی و در آغوش کشیدنِ دستِ رحمتِ خلقتِ او ادامه داد.

 

# نقدِ حالِ کک ها

 


درِ حال محکم خورد به هم،مهناز با عجله از توی اتاقش اومد بیرون ببینه چه خبره

-          چیه مامان چی شده؟

مادرش همین طور که زار زار گریه می کرد گفت:

مادر بزرگت اصلا به من اهمیت نمی ده، فقط خالت عزیز دُر دونه هست،همش تقصیر داییته که پشت سر من دائم بدگویی می کنه

-          مگه چی شده؟

-          اونا آش رشته پخته بودند و زورشون آورد یه کاسه ی اونو به من بدن،اونوقت من هر وقت آش رشته می پزم اول سهم اونا رو کنار می گذارم .

مهناز به این حرفا و بحث ها عادت داشت ، همین طور که مادرش تعریف می کرد رفت یه لیوان آب قند آورد و گذاشت جلوی مادرش و گفت:

گریه هاتو کردی؟ آفرین اما خجالت آوره یه زن چهل پنجاه ساله سرِ یه کاسه آش رشته اینطوری گریه کنه

-          قضیه آش رشته نیست اونا به من اهمیت نمی دن

-          مقصر خودتی! چند بار گفتم مامانِ من هفته ا ی هشت روز نرو خونه ی اونا ، بی ارزش می شی

-          چی کارش کنم؟ نَرَم هی زنگ می زنند کجایی چرا امروز نیومدی؟

-          حرف زدن با تو بی فایدس

مهناز این رو گفت و رفت توی اتاقش رخت خوابش رو پهن کرد و خوابید.

همین که چشماش گرم شد

-اه لعنتی های عوضی ، خون خوارهای کثیف ،زندگی بدون شما بی خاصیت ها قطعا بهتر بود.

با چشمای خواب آلود پتو را پس زد و رفت اسپری سرکه رو برداشت و لباس هاش رو کامل در آورد و همه ی بدنش رو اسپری زد ،سرش رو چسبوند به سینش تا موهاش خوب آویزون بشه و اونها رو هم چندبار اسپری زد ، روی تشک و پتو هم اسپری کرد و تا فاصله ی بیست سانتی تشک روی قالی رو هم اسپری زد.بدنش از سردی سرکه حسابی یخ کرده بود ، پتو هم خیس شده بود با این حال اونقدر خسته بود که پتو رو پیچید به خودش و  هنوز چشماش رو نبسته از خستگی خوابش برد.

 

فردا شب .

-          مامان چی بیارم؟

-          یه کاسه واسه خودت بریز و بیا

-          واسه جعفر و بابا هم بریزم؟

-          نه معلوم نیست کی بیان ، سرد میشه

مهناز معمولا اولین نفری بود که با انتخاب بهترین تیکه ی گوشت ، آبگوشت خودش رو می ریخت اما این بار دومین نفر بود و برای جبرانش یه تیکه گوشت حسابی برداشت و کاسه رو تقریبا پر کرد و آورد سر سفره ، همین که خواست بشینه مادرش گفت:

نون برشته ها رو هم بیار

مهناز رفت نونها رو بیاره یه لحظه ناخودآگاه سرش رو برگردوند دید مادرش  داره قاشق اونو بر می داره ، اومد نونها رو گذاشت تو سفره و گفت: چرا نگفتی قاشق واست بیارم؟

-          حالا برو یکی واسه ی خودت بیار

قاشق رو برداشت و اومد سر سفره نشست ، یه تابی توی کاسه داد و دید از گوشتش خبری نیست جز یه کوچولو ولی به جاش یه تیکه ی گُنده دنبه هست ، زیر چشمی یه نگاهی به مادرش کرد و چیزی نگفت و شروع کرد نون خورد کنه که مادرش گفت:

مادر بزرگت امروز زنگ زد و گفت : از یه موضوعی ناراحت بودم  اصلا هواسم به آش رشته نبود بیا سهم خودت و بچه هات رو گذاشتم ببر.

مهناز توی دلش گفت:کاش از این مادر دل می کَندی

مادر هنوز داشت صحبت می کرد که جعفر سر رسید.

-          سلام ، به به آبگوشت

مهناز:همه ی گوشت ها رو برنداریا ، سهم ِ بابا رو هم بگذار

جعفر رفت سر زود پز دوتا ملاقه آبگوشت ریخت و گفت :

شماها که چیزی نگذاشتید واسه من ، اصلا یه تیکه ی کوچولو گوشت بیشتر نیست ،مامان یکم گوشت بیشتر بپز

مامان: اینو به بابات بگو

.

کباب های تو حرف نداره پسر ، دستت درد نکنه چقدر شد؟

-          نوش جون ، قابل نداره ، می خوای دو سیخ دیگه هم بگذارم؟

-          نه دستت درد نیاد ، یه خورده هم جا باید واسه ی غذای بی مزه ی زنه بگذارم والا بو می بره و داستان میشه.

.

ناصر  از راه که وارد شد سلام کرد و نشست سرِ سفره و به جعفر گفت:

تا دستت بنده یه کاسه هم واسه ی من بریز

-پاشو برو دستاتو بشور مرد.

- غذا می خورم خودش تمیز می شه.

-بابا گوشت نمونده ها

- یعنی می گی ما گوشتها رو خوردیم؟ ناصر گوشتمون تموم شده!

- آب هست یا نه؟ یه ملاقه آب بریز بیار ، زن و بچه نیستید که ، فوق تخصص کردن آدم دارید.

سمیه  یه چشم زهره به ناصر میره و قاشق بعدی رو می گذاره توی دهنش و با همون دهن پر میگه :اگه یه زن شارلاتان نصیبت شده بود . به اینجا که رسید جعفر گفت:بگیر بابا داغه سوختم.

ناصر یکم نون خورد کرده بود ، وقتی جعفر کاسه رو داد دستش نون ها رو ریخت توی کاسه و گفت:

بنزین می خواد گرون بشه ، غذات رو که خوردی بیست لیتری ها رو از توی زیر زمین بردار و بنزین کن ، باک موتورت رو هم پر کن تا ببینیم بعد چی میشه.

-          هیچی نمی شه بابا تا ما تغییر نکنیم هیچی درست نمیشه ،  درسته که بازنشسته شدید ، اما مردم هنوز شما رو به چشم معلم نگاه می کنند و الگوی جامعه هستید ، وقتی چیزی گرون میشه ما باید نخریم تا رو دستشون باد کنه و یاد بگیرند گرونش نکنند نه اینکه مثل هول زده ها بیشتر هجوم بیاریم تا اونها هم بیشتر گرون کنند همون قانونِ عرضه و تقاضای اسمیت ، می دونم حالا می گید با یه گل بهار نمی شه اما ما الگوی مردم هستیم ، مردم باید خودشون رو به شکم سیری بزنند و هر چیزی که گرون میشه رو تحریم کنند تا تورم دست از سرمون برداره.

ناصر سرش رو آورد بالا و گفت:

هر وقت سخنرانیت تموم شد کاری که گفتم رو انجام بده ، پمپ بنزین شلوغ میشه.

 

# داستانِ کوتاه

# کک ها

نویسنده : جواد حقیقی

Telegram:@ goleyekta

شثا:G2.J752.1H2.K98

 

 


نیهیلیست کسی است که عقیده دارد، هیچ چیز معنی ندارد و هر کاری مجاز است. اما سارتر عقیده داشت زندگی باید معنایی داشته باشد. ولی خود ماییم که به زندگی معنا می دهیم. وجود داشتن به معنای آفریدن زندگی خود است.

یوستین گردر

این که چیزی نیست تازه اصلش مونده ، من وقتی فهمیدم داروین موحد بود تازه فهمیدم که خیلی چیزها هست که باید بدونم ولی

وداع با رقص

توضیحات:وداع یعنی خداحافظی برای پذیرش مفاهیم جدید باید با مفاهیم کهنه خداحافظی کرد.

خدا خودش گفته اگر عقل دارید به آسمان ها و زمین نگاه کنید ، بیندیشید آنجا نشانه هایی هست ، بیایید با هم برویم ببینیم چیزی پیدا می کنیم؟

از زمین شروع می کنیم اوه چه سرعتی داره عجب زیبا می رقصه ، به نظر شما هندی می رقصه یا ترکی؟

هر چی هست عجب سرعتی دارد هم دور خودش میچرخد می رقصد هم دور خورشید طواف می کند ، مثل یک دخترِ عاشق و شیدا می رقصد ، گفتم دختر چون با ذوق و اشتیاق می رقصد نگاهش کن ، حالا زمین که تاء تأنیث نداره مذکر می گیریم دعوا نشه ، اما یه وقت هوس نکنه خورشید رو ول کنه و دلش واسه ی زهره که ماه نداره بسوزه بخواد بره ماه اون بشه دورش بچرخه یا از ناهید خوشش بیاد ، اصلا فکرشم وحشت انگیزه ، اگه همین طوری که به ناهید و زهره فکر می کنه یک میلی متر از مدارش خارج بشه و رقصش ناموزون بشه هممون با هم میمیریم.

پس تا اینجا روشن شد رقص خوبه اما نه دور هر کسی  نه با هر کسی نه هر کجا ، حساب داره اولا با ذوق و شوق دوما درست و موزون سوما دورِ خورشیدت چهارما زهره و ناهید دلت رو نَبَرند.

حالا بریم سراغِ تحلیلِ ساز و آواز در عالم

گنجشک و کلاغ و قناری که صبح تا شب آواز می خونند پس طبیعتا خدا آواز رو هم باید دوست بداره که اینها رو خلق کرده.

رود و دریا و صدای باد بین شاخه های درختان هم که دائم ساز میزنند.

عجب بساط رقص و ساز و آوازی پهن شده در این عالم .


این کار شما  به خرافه خیلی نزدیکه!

محمود:پس چرا شما بودا ،داوینچی ،میکل آنژ ، شلی ، شکسپیر و امرسون رو زنده نگه داشتید؟

-          ما دیگه اونها رو روی سرمون نمی گذاریم.

-          ولی مجسمه هاشون رو طواف می کنید.

-          خوب معلومه اونا به بشریت خدمات زیادی کردند ، ما اسم اونها رو زنده نگه میداریم تا راهشون زنده بمونه ، اما این قضیه ربطی به کار شما نداره.

-          اتفاقا دقیقا همینه ، ما مسلمون ها معتقدیم قرآن از زبان مبارک پروردگار آسمان ها و زمین نازل شده و خودش رو از تحریف حفظ کرده ،اون رو تاج سرمون می گذاریم روی چشمانمان می مالیم می بوسیم و می بویم و این کارها رو میکنیم تا اسمش راهش اهدافِ روشنش زنده و جاوید بمونه ، نه اصلا این کار شبیه خرافات نیست.

-          اسم علی و بچه هاشو چرا دائم میارید؟ چه ومی داره اونها رو زنده نگه داشتید؟

-          اونها زنده هستند ، تو این حرفها رو میزنی چون نمی شناسیشون! علی فقط یک حاکمِ حکیمِ فیلسوفِ ادیبِ فقیهِ متکلمِ زاهدِ نیست او در جنگها برتری خودش را نشان داد ، در زمان حاکمیتش شلاغش به یک دستش بود و با دست دیگری یتیم را نوازش می کرد و به او غذا می داد با این حال به تکه ای نان جو اکتفا می کرد.

بله ما خدا را به علی همسرش زهرا و فرزندانشان قسم میدهیم که با ما مهربان باشد چون اونها بندگی را خوب انجام دادند و خدا از عملکرد آنها راضی است ضمن این کار به خودمان تلقین میکنیم که اگر قرار است راه خدا را برویم از علی و زهرا که الگوی صبر و استقامت و حیا هستند باید تبعیت کنیم و الا یک مدعی دروغین بیشتر نیستیم.

و حالا من یک سوال از تو دارم ، شکسپیر متعلق به کیست؟

-          معلوم است متعلق به ماست.

-          ولی کتابِ مقدس ما متعلق به همه مردم انسان دوست و سالم جهان از سیاه و سفید خاور دور و خاور میانه است همچنین ما هیچ تعصبی نداریم که علی و فرزندانش فقط برای ما هستند ، نه بلکه تو میتونی با مطالعه نهج البلاغه ی علی با افکار و رفتار او بهتر آشنا شوی ، البته ترجمه نمی تونه اونطوری که باید بهت کمک کنه ، اگه بتونی با عربی آشنا بشی اونوقت متوجه میشی چه شاهکاری خلق کرده.

 

# جاناتان و محمود

 Goleyekta.blog.ir

Telegram:@goleyekta

شثا:G2.J755.2H3.J917


شیرین یه پسرِ هپل هپو به تور زدم می خوام حسابی تیغش بزنم پایه ای؟

-          مهتاب من کشیدم بیرون دیگه نیستم نمیبینی چادری شدم

-          اوه اوه منو بگیر! نکبت واسه ما آدم شده؟ ولی حالا جدا قضیه ی چادر چیه؟ من فک کردم یه ترفند جدیده واسه ی تیغ زدن

-          نه بابا اینطوری نیست ، قضیش مفصله بی خیال

-          بی خیال سالاد نمیشه ، تا نگی ولت نمی کنم.

-          قضیه اینه که من شوهر میخوام

-          چی؟

-          همون که شنیدی

کات

نویسنده قلم و دفتر به دست به سرعت خودش رو به شیرین می رسونه و میگه : این اراجیف چیه که میگی؟ داستان رو پیش ببر

-          ببین جناب نویسنده اخیرا یکم لوس شدی ها ، یعنی چی هی می پری وسط حرف شخصیتهای داستانت ، بگذار اونا کارشون رو بکنند.

-          قرار نبود از این حرفها بزنی

-          ببین جناب کسی واسه داستان هایی که شخصیت های منفعل و از پیش تعیین شده داشته باشند چندرغاز پول سیاه هم نمی ده ، شخصیت خودش باید واسه ی آیندش تصمیم بگیره که من الان دارم همین کار رو می کنم.

-          این مزخرفات چیه که میگی دختر؟ داستان رو پیش ببر

مهتاب:خوب راست می گه طفلکی

-          حالا من باید چی کار کنم ؟

شیرین :هیچ چی ! برو سر کارت ما هم گپ خودمون رو ادامه می دیم.

-          اما

-          برو

سه دو یک ضبط میشه

یعنی چی که شوهر می خوای؟

-          مگه کری؟ خب می خوام دیگه ، نویسنده تا شوهر بهم نده من داستان رو پیش نمی برم.

کات

نویسنده باز خودش رو به شیرین می رسونه و میگه دیگه داری مسخره بازی در میاری می خوای چی کار کنی؟

-          ببین من از این داستان مسخرت خوشم نمیاد یه دختر بی حجاب یه دفعه الله بختکی می خوره پس کلش و چادری میشه

شیرین اینو میگه و میزنه زیر خنده بعد ادامه میده :

آخه کی باور میکنه بابا اینقدر زور نزن به ما اثبات کنی خدا وجود داره خودمون اینو میدونیم اگه راست میگی بگو خدا کیه اونو به ما بشناسون بعدشم خدا رو قربونش بشم تاج سرِ منه این چادر عربیت یکم زیادی گرمه ببین مشکل من اینا نیست که من شوهر می خوام می فهمی ؟ من داستان ماستان نمی فهمم ، دلم می خواد عروس بشم.

نویسنده هاج و واج نگاش میکنه و میگه:شوهر دیگه چه صیغه ایه؟ من چند لحظه پیش تو رو تخیل کردم تا در خدمت من باشی و داستانم رو پیش ببری نه اینکه من در خدمت آرزوهای تو باشم.

-          بار آخرت باشه به من میگی موجود خیالی ، من اسمم شیرینه و الانم اینجا هستم پس هستم.

-          من از کدوم قبرستونی حالا یه شوهر واسه ی یه موجود خیالی پیدا کنم؟

-          باز گفت گفتم من خیالی نیستم خودت خیالی هستی تا شوهر بهم ندی از داستان خبری نیست ، شیرین اینو میگه و صورتش رو بر میگردونه.

-          اوووف ، من نمی فهمم آبت نبود نونت نبود تخیل دخترت چی بود؟ حالا کی رو زیر سر داری برم واست خاستگاری؟

-          مگه خودت چشه؟

-          من؟ من که پول ندارم.

-          پس چه طوری زندگی میکنی؟

-          نمی دونم

-          خب باشه اشکالی نداره همون طوری که خودت زندگی میکنی منم زندگی میکنم.

-          این نشون میده که یه دختر خیالی هستی چون دختر واقعی عقل داره و از این کارا نمی کنه

-          باشه تو راست میگی برو سر اصل مطلب

-          عاقد نداریم خودم میخونم دوشیزه ی مکرمه ی محترمه ی مخیله ی محجبه ی مجرده ی آیا بنده وکیلم؟

-          باید از بابام اجازه بگیرم اون کجاست؟

-          وااااااای دیوونم کردی دختر ، تو چند دقیقس خلق شدی پدر نداری که

شیرین می زنه زیر گریه و میگه : اااااااااا   منو همین طوری خشک و خالی خلق کردی ؟من بابا می خوام

-          آخه بابا به چه دردت می خوره؟

-          به خیلی دردا اولا اگه اذیتم کردی میرم بهش میگم پدرت رو در بیاره دوما واسه ی تنوع گاهی میخوام قهر کنم برم خونه ی بابام

-          که چی بشه اونوقت؟

-          که مطمئن بشم دوسم داری و واسم ارزش قائلی

-          ببین شیرینم اگه بخوام یه پدر واست خلق کنم حتما اونم هوس زن میکنه بعد خونه و زندگی میخوان حتما بابات یه شغلی چیزی هم می خواد جون خودت بی خیال شو ، بعدشم چرا باید اذیتت کنم من خودم خلقت کردم پس حتما دوستت داشتم اصلا خودم می شم مامان بابات خوبه؟

-          کسی با مامان باباش ازدواج نمیکنه که!

-          ما داستان هستیم غصه نخور ، توی داستان غیر ممکن وجود نداره.

-          من تا سه سال اول زندگی مشترکمون حداقل دوبار باید برم قهر اونو چی میگی؟

-          اونم واست ردیفش میکنم خونه یکی از فامیل هامون هماهنگ میکنم

-          اِ    یه کاسه بده آش به همین خیال باش   که تا رفتم قهر پشت تو رو بگیرند؟

-          وااااااااااااااااای  یه فامیل دور واست تخیل میکنم حالا آیا بنده وکیلم؟

مهتاب : پس من چی؟

-          چی چی؟

-          منم از همونا که همه ی دخترا می خوان می خوام ، شیرین قول میدم واست کنیزی کنم اجازه بده منم باهات بیام.

-          باس ببینم آقامون چی میگه؟

-          آقامون؟ هنوز که چیزی نشده! من باید تکلیفم رو همین الآن با شماها روشن کنم ، نویسنده ها روحیه ی لطیفی دارند و طالب صلح و آرامش هستند ، اصلا با بحث و اینها میونه ای ندارند حساب کار دستتون باشه.

-          وای چه تفاهمی ما هم دقیقا همین طوری هستیم مگه نه شیرین؟

-          هر چی آقامون بگه

دوشیزگان مکرمه آیا بنده وکیلم؟

شیرین:پس مهریمون چی میشه؟

نویسنده بعد از انتخابِ همه ی متن با کنترل آ دکمه ی شیفت رو گرفت و همین که خواست دیلیت رو بزنه ، شیرین زد روی دستش و گفت:اوهوی خلقمون کردی درست داستان رو شروع کردی درست اما حق نداری ما رو بکشی نکنه میخوای خونمون بیفته گردنت؟

-          قرار نبود داستان اینطوری بشه خیلی جدی گرفتی ماجرا رو شیرین تو یه تخیلی همین.

مهتاب:داستان هات رو مهریمون کن خوبه؟

-          من واسه ی اونا خیلی زحمت کشیدم حالا بیام مفتی مفتی بدم به دوتا موجود خیالی؟

-          من همسر اولت هستم پس حق آب و گل دارم ، داستانهای چند قسمتی رو مهر من کن ، یک قسمتی ها رو مهر مهتاب.

نویسنده دفترش رو برمیداره و می نویسه : به موجب این قرارداد حق تألیف داستانها تا امشب به همسرانم واگذار شد و آن را امضاء می کند.

-          آیا بنده وکیلم؟

شیرین: همین طوری خالی خالی که نمیشه لااقل برو یه دوتا گل بچین بیار بده بهمون

مهتاب:من لاله می خوام

-          منم نرگس می خوام.

-          نه مثل اینکه ماها آبمون تو یه جوب نمی ره باید یه فکر حسابی بکنم

-          باشه بابا خسیس همین گل های توی پارک هم خوبه اونو که دیگه میتونی بکنی برامون بیاری

به هر زحمتی که بود اونها با هم عقد کردند.

شیرین : من خیلی خستم خوابم میخواد

مهتاب: منم همین طور

-          شما یکساعت نیست خلق شده اید از چی خسته اید؟ بعدشم قرار بود ازدواج کنیم داستان رو پیش ببرید ما قرار گذاشتیم

-          آره راست میگی ولی الآن دیر وقته بریم خونه بخوابیم فردا میایم ادامه میدیم.

-          منم موافقم

-          تو حرف نزن مهتاب

شیرین:از همین اول زندگی نخوای بداخلاقی کنیا ، مهربون باش ، سن ما رو در نظر بگیر ما الآن باید بازیگوشی کنیم و خوش باشیم ، اگه می خوای خیلی پخته عمل کنیم باید یه چند سال تحمل کنی یا بری با یه پیرزن ازدواج کنی که دنیا دیده باشه

مهتاب میزنه زیر خنده و میگه:البته دیگه دیر شده باید زوتر فکر این چیزها رو میکرد.

.

در خانه

-          من یه دونه تخت بیشتر ندارم  اونم که واسه ی خودم هست شما ها می خواید کجا بخوابید؟

شیرین یه نگاهی به مهتاب می کنه و می گه:

اشکالی نداره من و مهتاب امشب مشترکی رو همین تخت می خوابیم تا فردا بری یه دونه ی دیگه هم بخری

-          اونوقت خودم کجا بخوابم؟

شیرین بدون توجه به سوال شوهرش دست مهتاب رو میگیره و میره روی تخت دراز میکشه.

نویسنده تو دلش میگه کاش از این داستان و پولش میشد منصرف شد

-          آهای همسر عزیز ما چون از توی خیالت اومدیم پس هر فکری بکنی میفهمیم مواظب فکر کردنات باش.راستی یه سوال ، چرا بعضی از داستانهات فقط قسمت اول داره بعضیاش فقط قسمت دوم پس بقیش چی میشه؟ ما دیگه همسرای تو هستیم و باید از همه چیز خبر داشته باشیم نخوای چیزی رو مخفی کنیا

-          اینها رو واسه نمونه منتشر میکنم ، اگه همشو منتشر کنم اونوقت شماها از گشنگی میمیرید.

-          آهان از اون لحاظ

نویسنده روی زمین عادت نداشت تا اومد خوابش ببره تقریبا صبح شد ، همین که خوابش برد

-          جواد  آقا جواد     .          شوهر عزیز          بعد فریاد میکشه:جوااااااااااااد

نویسنده یه غلتی خورد و فکر کرد خیالاتی شده پتو رو کشید روی سرش که شیرین دوباره داد زد:

مگه با تو نیستم.

نویسنده پتو رو پس کشید و نشست ، یکم چشماش رو مالید و با تعجب گفت:

جل الخالق شماها دیگه کی هستید؟ من فکر کردم دیشب خواب دیدم.

شیرین:زکی آقا رو باش هنوز هیچی نشده ما رو فراموش کرده نه عزیزم خواب کدومه ؟ پاشو چایی درست کن  گشنمونه.

-          وایسا ببینم من شوهر کردم یا شماها

-          به حضورت عارضم که ما شوهر کردیم اما کلفت نیستیم که ، قرارشد هر روز یه نفر کارهای خونه رو انجام بده.

-          کی قرار شد اونوقت؟

-          دیشب منو و مهتاب قرار گذاشتیم و قرعه ی روز اول به نام شما افتاد.

نویسنده پاشد بره سماور رو روشن کنه که

مهتاب:قربون دستت من یکم ضعف دارم فقط چایی هندی می خورم

نویسنده:من فقط چایی کوهی دارم.

شیرین:چای کوهی چیه دیگه؟ من همون چایی معمولی خودمون رو عادت دارم.

-          تو چند ساعت بیشتر نیست خلق شده ای اونوقت کجا به چایی معمولی عادت کردی؟

-          اگه یه بار دیگه بی کس و کار بودن منو به رخم بکشی از سهمیه ی اول قهرم استفاده میکنم ، بعد رو به مهتاب میکنه و میگه: خجالت آوره آقای نویسنده حتی نتونه یه روز زنش رو توی خونه نگه داره.

نویسنده لباسهاشو تنش میکنه می ره برای خرید چایی معمولی و هندی بیرون.

مهتاب:شیرین پاشو یکم خونه رو مرتب کنیم

-          مگه دیونه شدی دختر؟ اگه روز اول کار کنیم تا آخر عمر می خواد ازمون کار بکشه پس تت کجاست؟

-          آره راست میگیا چرا به فکر خودم نرسیده بود؟

شیرین همین طور که دست چپش روی گردن مهتاب بود گفت:

هووی عزیزم زندگی متأهلی چه طوره؟

مهتاب:تا حالاش که خوب بوده

شیرین:بهترم میشه.

 

# شیرین و مهتاب (قسمت اول)

نویسنده:جواد حقیقی

Telegram:@Goleyekta

شثا:G2.J71.2H3.SH913

 

 


حالا چی کار می کنی؟ درآمدت از کجاست؟

مشتری یا بهتر بگم دوست قدیمی سرش رو آورد پایین و گفت:

می خوام از اینجا برم  ، شنیدم اونجاها پول خوب میدن ، برای آدم ارزش قائل اند.

محمد:ما شدیم حکایت دستمال بهداشتی ، بهترین جا بدترین زمان.

بعد یه خنده ای می کنه و ادامه میده:

این حرف چقدر درسته ، ما بهترین مکان دنیا هستیم اما در بدترین زمان (وضع اقتصادی)

-          تو اقتصاد رو دست کم گرفتی ، حتما پشتت به یه اداره ای چیزی گرمه!

محمد از این برخورد حسابی ناراحت میشه

 

سیا و سایه

سیاوش اینقدر درس نخون ، بخون اما به خودت هم برس پشیمون میشی ها!

-          تو یه دختری نمی فهمی مرد باید به پول فکر کنه ، معدل 75/19 برای من تجدیدی حساب میشه.

سیاوش با معدل 20 دیپلم میگیره.

 

6 سال بعد.

همه ی دوستام رفتند چون پول داشتند حالیته؟  اما من پاسوز خواهرم شدم ، بابام هر چی پول داشت داد واسه ی جهیزیه ی اون که بره عشقو حال کنه ، حالا هم که داره قسط وامهاش رو میده ، اما من چی سهم من چی؟ هیچ چی ، بهترین رشته بالاترین معدل بهترین دانشگاه اما آخرش باید برم مثل یه کارگر حمالی کنم.همش تقصیرِ  بوووووق  لعنت به  بووووق  من بووووووق به این بووووق

از اونجا که من فوق تخصص خلاصه کردن گرفتم خلاصه کنم ، سیاوش به زمین و زمان و جن و آدم فحش های آب دار و چرپ و جور واجور داد ، انگار توی دانشگاه این چیزها رو خوب یاد گرفته بود.

سایه:تو یه پسر خودخواه و مغروری ، هیچ وقت شد از خودت بپرسی من برای خونوادم برای این مملکت برای سایه که این همه سال واسم صبر کرده چه خاصیتی داشتم؟ یا فقط از عالم و آدم طلبکاری؟

سیاوش یه ته استکانی شاهین زده بود اصلا حالیش نبود چی میگه خون جلوی چشماش رو گرفته بود ، نمی دونم حق داشت یا نه ، خوب اون جوونیش رو داده بود واسه ی این مدرک و اون معدل اما به سایه گفت:

واسه ی من صبر کردی هرزه؟ کی میدونه این چند سالی که تهران بودم پسرای محله چقدر بهت خدمت کردند؟ واسه ی من بازی در نیار ، در ضمن منو نصیحت  نکن که گوش شنوا ندارم واسه ی این شعرایی که توی مغزِ آبکشیدتون کردند!

من نه توانش رو دارم نه طاقتش رو که توصیف کنم چه بلایی سرِ سایه اومد ، کافیه که بدونید اون با اولین خاستگارش ازدواج کرد ، مسئله روشنه یا باید داد بکشم؟ اون با اولین خاستگارش ازدواج کرد ، معلومه که این یعنی اون واسش فرقی نمی کرد داره با کی همسر و همبستر میشه یا اینم باید توضیح بدم؟ اما جوینده یابنده هست لعنت به کسی که منکرش باشه.سیاوش بالآخره راهی واسه ی رفتن پیدا کرد ، دخترِ سایه دو سالش بود که سیا رفت آمریکا.

یکی دوسالِ اولش سخت بود اما بعدش خوب شد ، تقریبا همونی که می خواست شد.

.

محمد به صندلی تکیه می ده و میگه:

داداشِ احمقِ منم همین فکر رو می کرد اما اون همه چیزش رو باخت همه چیزش رو ، زنش دخترش پولش

مشتری:یعنی چی ؟ آخه چرا؟ زرنگ نبود؟

-          اوضاعِ ما بد شده اما هنوز مثل اونجا نشده ، وقتی محیط کثیف باشه تو هم کثیف میشی؟ می فهمی؟ تو میخوای خوب باشی اما اونا میان سراغت! زنش طلاق گرفت ، دخترش با دوست پسرش با چند صدکیلومتر فاصله از داداشم زندگی میکنه اون حالا دیگه تک و تنهاست!

هیچی نداره ، حتی روش نمیشه برگرده ایران ، دیروز زنگ زده بود و میگفت: نشسته داره تو سن شصت سالگی به انتخاب های اشتباه زندگیش فکر میکنه . اما چه فایده ؟ اونقدر فکر کنه تا بمیره ، دلِ بابام رو وقتِ رفتنش بدجوری شکست.

-          همه مثلِ هم نیستند که ، داداشت بی عرضه بوده.

-          آره راست میگی ، پسر عموم هم رفت امریکا دقیقا همین طور شد ، زنش هوسِ چیزای دیگه کرد و دقیقا همین طوری شد اما با این فرق که مغزِ اقتصادیش کار میکرد و حالا مثلِ داداشم آس و پاس نشده و گاهی به اقوامش اینجا کمک میده و پول میفرسته واسشون اما  اون یه پیرمردِ تنهاست.

سایه آینه ی سیا بود و این داستان راستان بود.

 

#سیا و سایه

نویسنده:جواد حقیقی

Telegram-instagram:@goleyekta

Goleyekta.blog.ir

شثا:G2.J757.2H5.S9


نقدِ قواعد روسپی گری

روشن است تا خودِ نویسنده نخواهد و نگوید واقعا نمی توان به ضرس قاطع نظری داد لکن با مشاهده ی مجموع آثار او  احتمالاتی به نظر می رسد.

نوشته های او ابتدا باید به سرعت مرور شوند در خوانش دوم مخاطب لازم است روی جملات بیندیشد و فحوای کلام را درک  کند و با چالشهای آن درگیر شود. مثلا از خودش بپرسد چرا باید چنین شخصیتی در داستان چنین حرفی بزند؟ چرا این شخصیت در جایی از داستان ضد حرف قبلی اش سخن میگوید و سپس ببیند با کدام شخصیت میتواند همذات پنداری کند! آیا خودش در زندگی روزمره گاهی ضد و نقیض سخن نمی گوید و چرا؟

در خوانش سوم متن میتوان رمز و راز بازی های نوشته را درک کرد و اینکه واقعا نویسنده قصدش چه بوده و چه مفهمومی را می خواهد منتقل کند. از انجا که به نظر می رسد شیوه ی او یکی به نعل زدن و یکی به میخ زدن است و دو پهلو و دو جور حرف  میزند ،کلامش بینابین و ناواضح است ،مراعات هر دو طرف را میکند و مقصود خود را در لفافه بیان مینماید نمیتوان از نوشته هایش سرسری گذشت چرا که معمولا کسانی دست به چنین نگارشی میزنند که مفاهیم غنی و بلندی را می خواهند منتقل کنند اما خوف ادراک غلط آن را دارند.به هر صورت دست گذاشتن روی روسپی گری و چالش های آن موضوع جالبی به نظر میرسد اما سوالاتی مطرح است.

نویسنده نوشته ی خود را با کلام سابرینا والیس روسپی و ی معروف آغاز می کند." می‌دانستم اگر بی‌پول بمانم، شب‌ها باید توی خیابان‌ها بخوابم. پلیس‌ مرا به دیوار میچسباند و بازرسی بدنی‌‌ام می کند.به خودم گفتم، به ظاهر روسپی باشم یا نباشم، وضع چنین است."

در ابتدا به نظر میرسد او می خواهد با ذکر چنین کلامی گناه ها را توجیه منطقی و عقلانی کند و خواننده را درگیر مشکلات یه روسپی میکند تا به او حق بدهد اما بلافاصله تجدید نظر  سابرینا  را نسبت به تجارت روسپی گری بیان میکند و شوق مخاطب را می انگیزد تا بداند واقعا سابرینا کیست و هیچ اشاره ای به سختی های زندگی او در کودکی و ناپدری و فرارش از خانه نمیکند.

سپس با مناجاتی روبه رو میشویم ، اما مناجات در قواعد روسپی گری چه معنایی دارد؟ شاید او معتقد است روسپی یک غافل است کسی که خدا دوست دارد او به سمتش برگردد.

بعد از آن یک حوزه ی علمیه را به تصویر میکشد که جوانی برای حل معمایش به آنجا رفته است.

در ادامه ی داستان او جوانی را به تصویر میکشد که حسن فاعلی دارد اما حسن فعلی ندارد و ناگزیر خودش را به همان منبع اصلی که از آن الهام گرفته بازمیگرداند تا بداند اشکال کارش کجا بود.

حوزه ی علمیه چرا باید در این بازی وارد شود؟

با کدهایی که نویسنده در خلالِ ماجرا میدهد گویا دارد اکتفای حوزه به درس و بحث را نشان میدهد و پرهیز آنها از چالش های اجتماعی و دردمندی مشکلات مردم را به تصویر میکشد که نتیجه آن این است که کسانی این درد را احساس میکند و به شیوه ی غلط آن را در جامعه اجرا میکنند و این خود ضررش دوچندان است به دین.

" جوون تو دلش میگه: نه واقعا ناامیدم کردید ، غیر از این برخورد میکردید تعجب میکردم ، همینه که اینقدر منزوی شدید!"  گویا نوسنده با این بیان از برخورد تند و خشن دینداران انتقاد می کند. جوان معتقد است حوزه باید تغییر کند و شیخ مطمئن است جوان باید خودش را اصلاح کند ، به نظر میرسد نویسنده این دو را مقابل هم قرار داد تا هر دو آینه ی هم باشند و ضعف های خود را در دیگری ببینند.

ماجرا از آنچه به نظر میرسد پیچیده تر است.

یک روسپی ، مناجات ، حوزه ی علمیه ، جوان خام  که دغدغه ی دین دارد اما ناکارآمد است ، شیخی که او را به رگبار نقد و انتقاد میگیرد اما خودش درگیر این درد اجتماعی نمیشود و مجددا به کلاس درس برمیگردد.

یک بار دیگر به اول داستان برمیگردیم

سابرینای روسپی یک قدم عقب نشینی کرده است و اخیرا معتقد شده روسپی گری نباید به عنوان یک شغل رسمی شود.

مناجات با خدا گویا نشان میدهد او یک قدم به سمت خدا برگشته است.

حوزه ی علمیه گویا پایگاهی است که باید حمایت از دردِ مردم از آنجا آغاز شود اما هنوز به آن شکل که باید نشده.پس جوانان خودشان دست به کار شده اند که موفق نبوده اند و مراجعه ی آنها خصوصا با برخود احساسی نیز ثمربخش نبوده.

به نظر میرسد مغزِ کلام نویسنده این است که بی دینان یک قدم عقب نشینی کرده اند و حالا نوبت دینداران است که با دستِ مهربانی ، آنها را درآغوش بکشند و دین را به زبان امروزی یعنی کارآمدی دین در زندگی بشر را اجرا کنند  و از فلاسفه ی غرب عقب نمانند که انها قلم را  زمین گذاشتند و دوربین را به دست گرفته اند.

چرا نویسنده از نام خودش در داستان استفاده میکند و خودش را به چالش میکشد؟

به نظر میرسد این نوعی حقه و یا سیستم دفاعی در برابر حملات مخاطبِ عجول و کم حوصله است که اگر این باشد طراحی دقیقی صورت گرفته است.

حرف آخر

قاعدتا قواعد یک چیز به معنی اصول و ضوابطی است که ما را به آن کار میرساند اما داستان عکس موضوع است ،او حتی در نام داستانش هم کلماتی را در تقدیر گرفته است ، نام اصلی داستان  احتمالا این است " قواعدِ خاتمه یافتنِ روسپی گری "

اگر نام داستان چنین باشد با دورنمای کلی آن جور در می آید ، پشیمانی یک روسپی ،عدم توجه شایسته و درخور شأنِ دینداران به حل این معضلات اجتماعی و فعالیت عده ای خام فکرو ناپخته که بنیه ی فکری و عملی سالمی ندارند.


می‌دانستم اگر بی‌پول بمانم، شب‌ها باید توی خیابان‌ها بخوابم. پلیس‌ مرا به دیوار میچسباند و بازرسی بدنی‌‌ام می کند.به خودم گفتم، به ظاهر روسپی باشم یا نباشم، وضع چنین است.

سابرینا والیس: من روسپی‌ بودم اما با قانونی‌شدنِ آن مخالفم.

خدایا ما غافلیم اما کافر نیستیم بنابراین با ما مثل آنها رفتار نکن با ما مثل مادری باش که یک شب تا صبح از فرزندش بی خبر است و زمین و زمان را دوخته تا پیدایش کند و آنگاه که او را پیدا می کند سخنی نمی گوید فقط او را محکم در آغوش میکشد و می گوید کجا بودی؟ نگفتی نگرانت می شوم؟

 

قواعد روسپی گری

معذرت می خوام من به سختی شما رو پیدا کردم ، چند لحظه کارتون داشتم.

-          میخوای بریم اتاق اساتید ؟

در اتاق

-          در  خدمتم

-          به من گفتند شما هنرمندی هستید و این همون چیزی بود که من دنبالش میگشتم ، هنرمندها درک عمیقی از جهان دارند و ها درک درستی ، حالا اگه دوتاش با هم جمع بشه یه معجون حسابی میشه.

-          در خدمتم چه کمکی می تونم براتون انجام بدم؟

-          من یه کاری کردم اما نتایجش خوب نشد ، میخواستم بهم بگید چرا؟

-          میشنوم

-          از بزرگان شنیدم که بهترین خلایق کسی هست که به مردم بیشترین خدمت رو بکنه از طرفی شنیدم اگه آدم بتونه یک نفر رو اصلاح کنه و نجات بده گویا همه ی بشریت رو نجات داده.به همین خاطر تصمیم گرفتم به ها کمک کنم دست از این کار بردارند ، اما دیدم مستقیم نمیشه باهاشون حرف زد و نصیحتشون کرد پس تصمیم گرفتم که.

-          کلاس بعدی من 10 دقیقه ی دیگه شروع میشه میتونی خلاصه تر بگی

به هر زحمتی بود رفتم خونه ی یه روسپی تا بتونم باهاش حرف بزنم چون توی خیابون و کوچه نمیشد. همین که وارد خونش شدم دیدم یه نره غولِ بی شاخ و دُم روی تخت خوابیده

گفتم قرار بود تنها باشیم

گفت:این صاحب خونه هست ،بعد رفتیم توی اتاقش

-           کاندومت رو بده گفتم: ندارم با عصبانیت گفت:مگه اکبر بهت نگفته باید خودت داشته باشی  بعد خودش رفت سرجعبه و یه دونه درآورد.

-          اگه ممکنه اصل مطلب رو بگو

-          نمیشه اینها رو باید بگم

حاجی زُل زده بود به جوون و نمی دونست چی بهش بگه!

-          وقتی کاندوم رو آورد گفت هزینش رو بده 70 تومن

-           نمیشه تخفیف بدی؟

-          وقت منو نگیر زود باش.

چپ و راست هم گوشیش زنگ میزد و وقت تعیین میکرد.

-          کی معرفیت کرده؟ رمز؟ آدرس فلان جاست خواستی بیای نیم ساعت زودتر زنگ بزن و از این حرفا

به تلفن آخرش که مشتری بود پنج و سی دقیقه وقت داد.

گفتم: الان که من اینجام گفت:15 دقیقه بیشتر وقت نداری حالا هر چی دوست داری وقت تلف کن ، لباساتو در بیار زود باش

70 تومن از جیبم درآوردم و بهش دادم و گفتم نمیشه تخفیف بدی؟

-          من اینجا کرایه میدم نمیشه.زود باش چرا لباستو در نمیاری؟

نشستم روی زمین  و گفتم:

ببین من بهت پولشو دادم حالا فقط میخوام باهات حرف میزنم.

-          من پولت رو پس نمیدم ده دقیقه ی دیگه وقت داری هر کار دوست داری بکن.

-          میخواستم بگم به فکر آیندت هم باش همه ی پولهایی که درمیاری رو خرج نکن سرمایه گذاری کن چون بعد از یه مدت تو رو مثل دستمال کاغذی می ندازند دور و تک و تنها میشی!

یه دفعه نره غول رو صدا کرد :اصغری بیا این عوضی رو از اینجا بنداز بیرون.

خلاصه با گمشو کثافت و از این حرفها منو تا دم در بدرقه کردند.

-          جوون اگه ممکنه اصل مطلب رو بگو

-          تا اینها رو نگم نمیتونم اصلش رو بگم. اما ناامید نشدم  حالا نوبت پسرای این کاره بود،رفتم سراغِ یه پسری که مزاحم یه دختر خانومی شده بود و بهش گفتم:

ببین دوست عزیز چندلحظه کارت دارم. اولش همش نگاش به دختره بود و به من توجهی نمیکرد تا اینکه اون خانم سوار تاکسی شد و رفت. بهم گفت: چی میگی لعنتی؟

گفتم :ببین دوست عزیز دختر بازی قاعده ی خودشو داره ، تو برو یه کسب و کار درست و حسابی پیدا کن پول داشته باشی دخترا خودشون میان سراغت

اونم گفت:چقدر خوب حرف میزنی بیا بریم یه جایی درست بهم بگو چی میگی؟

رفتیم توی یه کوچه ی خلوت که منو گرفت زیر باد مشت و لگد و به زور پیراهنم رو درآورد و پا گذاشت به فرار.

نمیدونید تا خونه با چه خجالتی رفتم.

-          تو از کجا میدونستی  اون کار نداره؟

-          خب قضیه همینه اگه اینها کار درست و حسابی داشته باشن ازدواج میکنند و دنبال این کارها نمیرن.

-          تو الان مثلا خواستی غیرمستقیم امربه معروف کنی درسته؟

-          بله همین طوره؟

-          شغلت چیه جوون؟

-          در حال حاضر شغلی ندارم

-          درس میخونی؟

-          حاج آقا از این سوالهای بی ربط نپرس حالا نویسنده قلم و کاغذش رو بر میداره میاد بهتون گیر میده ها!

-          غیر از منو تو کسی اینجا نیست از چی حرف میزنی؟ گفتم درس میخونی؟

-          نه چرا میپرسید؟

-          میخوام ببینم این کارهای احمقانه رو از کجا یاد گرفتی؟

-          دیپلم که گرفتم وارد حوزه شدم.

-          تو طلبه ای؟ پس چرا ظاهرت اینو نمیگه؟

-          خب من ادامه ندادم و راستش من به این نتیجه رسیدم که آدم خوبه ریشه داشته باشه والا ریش رو که بز هم داره!

حاجی یه نگاهی عاقل اندر سفیه به جوون میندازه و میگه:

چند سالته؟

-          21

-          زن داری؟

-          حاج آقا لطفا این سوالها رو نپرسید والا نویسنده حالا میاد گیر میده بهمون ، داستان رو پیش ببرید.

-          نویسنده کیه دیگه ؟ هی نویسنده نویسنده درآوردی!  نویسنده اگه عقل درست و درمونی داشت این چرندیات رو نمی نوشت.

-          خیر زن ندارم

-          پس نیاز جنسیت رو چه طوری برطرف میکنی؟

جوون سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت

-          قدیمی ها گفتند اگه بیل زنی یه سری به باغچه ی خودت بزن ، هر چند فکر نمیکنم این حرفها برای تو که مغزت مثل صورتت روشنه فایده ای داشته باشه. به نظرت روشن فکری؟ اما به نظر من یه خیال پردازی ، از طرف من به پدرت سلام برسون و بگو یه چادر و یه عروسک واست بخره تا بتونی بهتر خیال پردازی کنی. اینو میگه و پا میشه میره درِ اتاق رو باز میکنه

جوون تو دلش میگه: نه واقعا ناامیدم کردید ، غیر از این برخورد میکردید تعجب میکردم ، همینه که اینقدر منزوی شدید!

حاجی سرش رو برمیگردونه و میگه: میدونی اون کسی که بهت گفتند اگه اصلاح بشه دنیا درست میشه کیه؟

-          به نظرم حوزه ی علمیه باشه

حاجی در رو میکوبه بهم و میره.

جوون خودش رو به سرعت به حاجی میرسونه و عذرخواهی میکنه و میگه بگید کیه؟

حاجی بهش محل نمیگذاره و وارد کلاس درسش میشه همین که بسم الله رو میگه جوون در کلاس رو باز میکنه و میگه : بهم بگید منظورشون کیه؟

حاجی یه نگاهی به بچه ها میکنه و میگه : من تردیدی ندارم که منظورشون خود تو بودی!

جوون که حسابی بهش بر خورده بود یه نگاهی به بچه ها کرد و گفت:

ببخشید آخر داستان اشتباه لفظی به عرضتون رسید ، وقتی 70 تومن رو ازم گرفت  گفتم در حال اضطرار اشکالی نداره و ثواب امربه معروفش  رو گذاشتم سهم شما بشه!!!

 

#قواعد روسپی گری

Telegram-Instagram:@goleyekta

Goleyekta.blog.ir

شثا:G2.J723.2H7.GH923


نابرده رنج گنج میسر نمیشود

اگر به این #ضرب_المثل ایمان دارید و به آن عمل میکنید لازم نیست ادامه ی مطلب را بخوانید چون  این مَثل همه ی حرف مرا زده است.

فرض میکنیم کلیپ اول #پول را در صفحه ی اینیستاگرام دیده اید و آنچه گفتم را عمل کرده اید و نصف راه را رفته اید حالا ادامه ی راه.

دو حالت دارد یا شما همین الان که دارید این متن را میخوانید به پول نیاز دارید و به قول معروف #لَنگِ_پولید یا اینکه فرصتی حداقل 3 سال در اختار دارید.

ابتدا باید توصیه کنم از کتابهای #رابرت_کیوساکی و #دونالد_ترامپ  پرهیز کنید ، این کتابها تبلیغاتی هستند و بعید به نظر میرسد مطالب خوب و دست اول و سالمی گیرتان بیاید.به عنوان مثال راههای فرار از #مالیات را یاد میدهند ، خب آیا واقعا این شیوه ی پول بدست آوردن است؟ به فرض بدست آوردیم تا کی و کجا میتوان ادامه داد؟

شاید بپرسید اگر چنین است و کسی راه #تجارت و پول درآوردن را در اختیار دیگران نمیگذارد پس تو چرا این کار را میکنی؟

جواب روشن است ، #حرفه ی من چنین اقتضا میکند که مطالبی ناب و دست اول به مخاطبم تحویل دهم و الا او خواهد گفت: نه مثل اینکه این بابا هم حرفی برای گفتن ندارد پس من کیفیت محصولم را حفظ میکنم  و اینکه برخی داستان ها و مطالب رو فراواقعیت و تخیلی بیان میکنم شاید نوعی اعتراض باشد که چرا ما مسائل جدی را به طنز گرفته ایم بماند که لودگی نوعی #سیستم_دفاعی محسوب میشود.

به هر حال با پول #شوخی نکنید که جدی میخورید

#راز_پولدار_شدن

اگر لنگ پول هستید و #فن و مهارت لازم برای ارائه ندارید و شب که شد پول میخواهید ساده ترین راهش برداشتن یک دست لباس و مراجعه به میدان شهرتان است ، بله کسی که پولِ سریع میخواهد یا حمال و گارگر است یا اگر سالم نباشد #ی میکند!

اشتباه نشود #کارگری #جاروکشی و همه ی #مشاغل #محترم است ، یکبار از کارگر شهرداری پرسیدم تو یک جاروکشی اما خیلی خوشحال به نظر میرسی و دائما با مهندسها و آدم های بالاتر از خودت رفت و آمد داری؟

با لحن کاملا جدی پاسخ داد:اگر من نبودم #کثافت مجموعه ی شما را با خودش برده بود! این پاسخ برای من قانع کننده بود ، واقعیت این است که هست.او به کارش ایمان داشت و از آن راضی بود! در آوردن نان ، کار کردن در یک قنادی ، فروشندگی هم کارهایی هستند که اگر به صد مغازه مراجعه کنید یکیشان بالاخره شما را قبول میکنند ولی توقع شما باید در همین حد باشد مگر اینکه دل شما به این کارها رضایت ندهد که نیاز به یک #برنامه ی_معین و جدی دارید که در آینده به آن خواهم پرداخت.

Goleyekta.blog.ir

شثا:G3.J723.H4.R916


شماها که میدونید من اهل مقدمه زیاد نیستم

همین که سینی سومِ شربت رو با چهره ی خندونش داد دستم یه نگاهی توی چشماش انداختم و پرسیدم:ببخشید میتونم یه سوالی ازتون بپرسم؟

گفت : بله حتما بفرمایید.

می دونم حالا میگید آخه پسر این چه کاری بود کردی؟ واقعا خودمم نمیدونم ، آخه میدونید توی اون یک ساعت که زیر نظرش داشتم اون همه  چیزشو نشون داد ، حتی وقتی توی جمع ضایع شد واقعا ضایع شد و کمی ناراحت شد ، اصلا فیلم بازی نمیکرد واسش مهم نبود که چندهزار آدم دارند نگاش میکنند خود خودش بود ، نقاب نداشت خوب شما جای من همچین آدمی ببینید میتونید از کنارش راحت بگذرید ؟

گفتم:با من ازدواج میکنید؟

الان که دارم اینا رو مینویسم از خجالت دارم آب میشم

با همون لبخند روی لبش خشکش زد ، چند ثانیه نگاش کردم دیدم هیچ حرکتی نمیکنه تو دلم گفتم وای خدای من چرا اینطوری شد؟

گفته بودم اهل فیلم بازی کردن نیست نگفته بودم؟ خود خودش بود

اما من که اون نبودم ، خودم رو زدم به اون راه و رفتم سینیِ سوم رو هم پذیرایی کردم ، دو سه تا لیوان مونده بود که از ته سالن نگاش کردم دیدم هنوز همون جوری وایساده و داره نگام میکنه ، ترس همه ی وجودم رو گرفت ، گفتم این دیگه زیادی خودشه حالا اگه ماجرا رو واسه ی بقیه تعریف کنه من چه طوری توضیح بدم توی یک ساعت عاشقش شدم بدون اینکه چیزی از گذشتش بدونم ، اصلا بدونم اون نامزد داره یا نه ، کسی توی گلوش گی کرده یا نه! آخه سابقه داشتم یه بار وقتی خواستم از یه دختر خانومی که مدتی در مورد موسیقی کودک ازم سوال میکرد خاستگاری کنم ، گفتم لااقل بدونم این پسر داداشش هست یا بچه خواهری چیزی بعد ازش خاستگاری میکنم ، گفتم : خیلی هوای داداشتون رو دارید که میخواهید بفرستیدش موسیقی یاد بگیره ها ، با تعجب گفت:ایشون پسرم هستند!

-          پسرتون؟ من فک کردم شما مجرد هستید؟

-          چرا؟

-          اصلا به متأهل ها نمیاید.

-          متأهل ها شاخ دارند یا دُم؟

-          ببخشید متأسفم

اما عبرت نشد که نشد ، بازم تکرار شد ، هیچی به یه بهانه ای جیم شدم اما اون هنوز داشت نگاه میکرد.

خلاصه با هزار انا انزلنا و اینا بخیر گذشت تا اینکه چند ماه بعد تلگرام گپی پیش اومد و پیش دستی کردم و عذرخواهی نمودم ، گفت:از شیوه ی خاستگاریتون خوشم نیومد! میبینید بازم خود خودشه این آدم فک کنم توی عمرش فیلم اصلا ندیده! منم که حسابی بهم برخورده بود گفتم:به نظر میرسه با هم تفاهم نداریم ، مسخرس نه؟ ولی این همون چیزیه که هست واقعیت!

دیدید من اهل مقدمه نیستم؟!

حالا واقعا چه فرقی میکنه رازِ عظمتِ شبِ قدر چیه؟

اینکه قرآن نازل شده و این سیستمِ مدیریت جهان که در قرآن هست اگه هزار ماه هم بشر تلاش کنه نمیتونه به گردِ خاکِ پاش هم برسه! یا اینکه راز شبِ قدر فاطمه زهرا سلام الله علیها هست  که محور آفرینش آسمان ها و زمین است؟

یا هر چی دیگه؟

آیا وقتش نشده بفهمیم شب قدر همون لحظه و همون شبیه که راهِ کج نریم و راهِ کسی رو نبندیم؟تو یه کلام مهربون باشیم؟

شما فکر میکنید من تعجب میکنم پورازغدی رو از نماز جمعه بیرون میکنند؟ نه نه نه نه اصلا تعجب نداره یه نگاهی به تاریخ بکنید!

خودِ من اخراج شدم و اینو میفهمم ، معاون بهم گفت:اونوقت که صبح تا شب بهشون خدمت میکردی عزیز بودی چون واسشون خاصیت داشتی اما حالا که خودت به کمک نیاز داری!

یه لبخندی زدم و گفتم:تاریخ

حوزه چقدر مدیون روشنگری های رحیم پور است ، این آدم چقدر زحمت کشیده تا مبانی اسلام رو درست بفهمه و درست منتقل کنه اونوقت حالا شده مطرود؟

نمک نشناس نباید بود ، یادمون نرفته که همین دینی رو هم که داریم از حوزه و ت هست از خونِ دلهای شیخ عباس و تلاش بی وقفه ی اون ، از مطالعه  و زهدِ خستگی ناپذیر شیخ انصاری از بحرالعلوم از قدرت استدلال میرزای نائینی از گرسنگی کشیدن های علامه طباطبایی از سکوت های بهشتی از فریاد های شهید مطهری خب  پورازغدی جا پای اونا گذاشته که اینقدر مطالعه و تحقیق میکنه و چشم داشتی نداره اونوقت من از بچگی ازش خیلی خوشم می اومد حواسش جا بود حرف حق رو با انصاف میزد و با زیرکی که کسی نتونه بهش گیر بده اما اون موقع ها یادمه پناهیان سر اینکه به سریال های صدا و سیما ایراد گرفت و گفت:این ترویج تجمل گرایی و دوست پسر دوست دختر بازی با این سریال ها ، هر چی گناه اتفاق بیفته توی این کشورگردن شما هست!  خب ممنوع التصویرش کردن یا نقویان یه وقتی حرفش این بود که باید همه ی مردم رشد کنند نه اینکه چند نفر رو علم کنند و از مسیر تعالی جا بمونند اما واقعا خوب نگفت یعنی یه طوری گفت که اگه کسی خط و مشی اونو نمیشناخت راهت سوء برداشت میکرد خب ممنوع التصویر شد یا زندانی شدن میلانی به خاطر یه فیلم هنری! شاید بگید خوب نگو نگند آروم باشند آسه برن آسه بیان! جواب اینه کِ مشکل اینا نیست مسئله اینه که خدا از عالم(کسی که ادراک درستی از جهان داره حالا باشه یا شیمی دان یا فیلسوف یا موسیقی دان)فرقی نداره ، خدا عهد گرفته که باس به مردم حقیقت رو بگید والا من به سیختون میکشم ، آخه آ خدا گوش نمیدند که!  تو کار به اونش نداشته باش تو بگو تکلیف رو از گردن خودت بردار اونا گوش ندادند من میدونم و اونا!

اینها تعجب نداره من وقتی تعجب میکنم که پورازغدی رو بنشونند و خودشون زانوی ادب بزنند و بگن ما واقعا میدونیم تو دلسوز مردم و حوزه و دین هستی ، طرح بده بگو چی کار کنیم؟ کمکمون کن ، حق با توست راست میگی! خوب اون آدم قسم میخورم متواضع تر از همه ی وقتهایی که تواضع و حق گویی همه ی وجودش رو تسخیر کرده از جون مایه میگذاره و به قول معروف هر چی توی چنته داره رو میکنه.

داستان خودم رو بگم که چه طوری حق از لباسِ حق رو تشخیص دادم

صدای خودش بود توی رادیو من هزار کیلومتر از خونه فاصله داشتم دلم گرفته بود گفت و دیدم این آدم چقدر خوب حرف میزنه انگار داره راست میگه اینو گذاشتم گوشه ی ذهنم بعد طی سالها رفتار و گفتارش رو رصد کردم دیدم بابا دوست و دشمن همه دارن ازش تعریف میکنند ، آخه بابا بی بی سی که نون خور آمریکا هست ، شاید بگید بی بی سی فیلمشه اونا 99 تا حرف راست میزنند تا بتونند دروغشون رو خورد مخاطب بدند آره میدونم اما

وسط حیات بودیم که خیلی تند و تیز نگام میکرد ، نزدیک شدم و سلام کردم ، دستم رو محکم گرفت و گفت :چرا این کارها رو میکنی؟

دستم رو سریع کشیدم و سرم رو برگردوندم و به اون ته ها نگاه کردم و گفتم کو کدوم کار؟

یقم رو گرفت و گفت:همین کار چرا اینقدر خودت رو به اون راه میزنی چرا اینقدر خودت رو مخفی میکنی؟

من دوستم رو خوب میشناختم دیگه نمیشد بپیچونی

دستم رو انداختم رو مچش و کشیدم پایین و گفتم :دلم نمی خواد جدی گرفته بشم ، لااقل فعلا.

یه چندتا قطره اشک توی چشماش دیدم اینا دوست واقعی اند ، اینا که کتاب آدم رو میخونند و وقتی کنارشون هستی بدون اینکه با هم حرفی زده باشیم ساعت ها درد دل کرده ایم.

اگر از نگارش من ناراحتید و دوست دارید  زمان و مکان و موضوع مشخص باشه پراکنده نباشه دوتا کوچه پایین تر وبلاگ دارند اونطوری ، میتونید به اونها مراجعه کنید که من وحدت رو درکثرت دیدم.

یه هو با صدای جارکی از خواب پریدم ، همش خواب بود ، کاش یکی به اینها میفهموند اینقدر سروصدا نکنند بگذارند آدم ها خواب باشند خواب بموند ، اصلا بیدار بشن که چی؟ دیگه میخوان چی کار کنند عذرخواهی؟ همین ؟ ببخشید؟ واقعا فکر میکنید کافیه؟  که بگید  خواب بودیم ،  شب بود درست ندیدیم؟ نه همین کار رو هم نمیکنند شرط میبندم.

جالب بود نه؟

پس تا برنامه ی بعد.

 #رازِ_روزِ_قدر

توضیحات:روزِ قدر در عظمت با شب قدر مساوی است ولی بعضی آدم ها  وقتی حرف میزنند نمیگذارند آدم خواب بره خواب بمونه!


ساعت  21/1 دقیقه ی بامداد یکم خرداد بود که.

-          پسرم کجاست؟

-          سلام

-          گفتم پسرم کو؟

-          سلام

-          سلام ، #پسرِ من رو کجا قایم کردی؟

سرم پایین بود و چیزی نمی گفتم.

-          مگه کری؟ میگم پاره ی تن من کجاست؟

-          #پاره ی تن؟ آدم پاره ی تنشو ول نمیکنه به امان خدا و بره

-          نکنه بلایی سرِ پسرم آوردی؟

#گنجشک اینو میگه و شروع میکنه خونه رو خوب بگرده ، از این ور به اون ور ، همه جا رو میگرده.

-          با اونا کار نداشته باش ، دمِ تخم هستند اذیتشون نکن.

-          پس نقطه ضعفت اینه ، اگه نگی پسرم کجاست حساب اینها رو میرسم ، سه ثانیه وقت داری! یک دو

موس رو برداشتم و به طرفش نشونه گرفتم(خب بیسیمه دیگه ، یعنی همه چیز رو باید توضیح بدم؟)

-          بزن آره بزن تمومش کن این #زندگی_نکبتی رو تموم کن ، بزن لعنتی بزن بزن چرا نمی زنی؟ چه مرگیت شده پس؟

-          دیگه داری رو اعصابم میری ، چرا بچتو ول کردی به امون #خدا و رفتی؟ به تو میگن #مادر؟ هان؟ دِ حرف بزن ، حالا بعدِ دو روز اومدی #طلبکارم هستی؟

گنجشک سرش رو میندازه پایین و بعد از چند لحظه میگه:

تو که از حالِ من خبر نداری هیچی نگو

پدرم #کشاورز بود مادرم 10 تا بچه رو داشت که بزرگ کنه  از اول به من درست نرسیدند ، حالام با یه بی سر و پا ازدواج کردم نمیگذاره آب خوش از گلوم پایین بره

-          اولا پشت سر #شوهرت حرف نزن دوما واسه ی من #قصه نباف ، میگم چرا بچه ی شَلت رو ول کردی و رفتی؟

-          مثلا اسم خودت رو گذاشتی نویسنده؟ خودت نمی فهمی من کولِ پشتی ندارم برش دارم با خودم برم ، دیگه مطمئن بودم کارش تمومه!

-          کارش تمومه؟ تو میتونستی بیای بهش غذا بدی و ازش مراقبت کنی

-          آ بقیه بچه هامو چی کار میکردم؟

-          ببین من #حوصله ی بحث با تو رو ندارم برو خونتون حالا شوهرت نگران میشه

-          شوهر؟ اون بی همه چیز حیف که اسمشو بگذاریم شوهر! معلوم نیست الآن با کدوم گنجشک داره #گل میگه و گل میشنفه!

-          فقط یه بار دیگه پشت سر ِ.

-          #هیس

-          چی؟

-          گفتم هیس

ناگهان

-          با زن من تنهایی نصف شبی چی میگید به هم؟

-          زن تو؟ خودش اومد اینجا ، من چیزی نمیگم ، از خودش بپرس

گنجشک مثل بید میلرزید ، گنجشکِ نر یه نگاه تندی بهش انداخت و بعد رو کرد به من و گفت:

اون زنه ، حالیش نیست ، تو چرا راهش دادی؟

-          از ترس رنگش پریده بود اونقدر وحشتزده بود که حتی نمی تونست روی پاهاش بایسته ، #گربه که گربس آدم فکر میکنه #شیر انداخته بود دنبالش یا یه #عقابی چیزی! من که نتونستم به حرف بیارمش ببین تو میتونی آرومش کنی؟

گنجشک طوری به من نگا کرد کس ندونه فکر میکنه طلبکاره از آدم ، این مُدل همون تشکر آمیخته با غروره! بعد به شوهرش گفت:

#بی_غیرت کجا بودی سرِ شب تا حالا؟

-          تو دوباره غریبه دیدی دُم درآوردی؟

-          نویسنده تکلیف منو با این مرد امشب روشن کن ، نه خرجی درست و حسابی میده ، نه #محبت درست و درمونی به آدم میکنه ، شبها هم معلوم نیست کجا و با کیا می گرده!

-          میدونی زن؟ اگه تا دسته ی دستم رو #عسل کنم بکنم تو اون دهنت آخرش #نمک_نشناسی

این رو میگه و پر میکشه میره!

-          اگه شوهرت بدترین گنجشک روی زمین هم باشه نباید جلوی یه غریبه آبروش رو ببری!

-          غریبه کدومه ؟ نویسنده ها مثل دکترا محرم مردم اند!

-          کی گفته دکترا محرم اند؟

در اتاق باز شد.

-          این زنیکه کیه که میخوای باهاش محرم بشی؟

-          آروم باش شیرین این فقط یه گنجشکه

-          فکر کردی اونا که به شون #خیانت کردند از #خرس شروع کردند ؟ نه آقا  با خلوت کردن کنارِگنجشک و کبوتر و دل دادن و قلوه گرفتن شروع میشه بعد آروم آروم نسبت به همسرشون سرد میشن و بعدشم سر از #ناکجا_آباد در میارند! نکنه میخوای منو با این بچه تنها بگذاری بری؟ شما مردا همتون مثل همین ، اصلا مراعات حالِ ما زنها رو نمیکنید هر کار دوست دارید میکنید ، بیا نصفه شبا ما رو خواب میکنی به بهانه #داستان_نوشتن میای با زن ها #خلوت میکنی!!!

-          هوووووی پیاده شو با هم بریم ، واسه خودت #آسمون_ریسمون میبافی! بچه کجا بوده هنوز از گردِ راه نرسیده ، نکنه گرده افشانی کار میکنی شیرین خانوم؟

شیرین دست چپش رو چسبوند به کف پای راستش و #دمپاییش رو درآورد و گنجشک رو نشونه گرفت که نزدیک قفس نشسته بود.

-          نزنی شیرین میخوره به #قناریا

-          من با زندگی تو کاری ندارم اومدم از بچم خبر بگیرم  که شوهرم اومد تا شوهرت مشکلاتمون رو حل کنه.

-          شوهرِ من #مشاوره نیست گمشو زنیکه سلیطه ، مگه خودت #ناموس نداری؟ گمشو والا میزنم دک و پوزت رو خورد و خمیر میکنم.

-          #شیرین آروم باش

-          نه انگار این حرف حساب سرش نمیشه ، باس یه طور دیگه حالیش کنم!

شیرین آماده ی زدن شد که

-          باشه بابا رفتم

گنجشک پر میکشه و میره.

-          این #جونور از کدوم بچه حرف میزد؟ مگه تو قبلا زن داشتی؟ بگو که دروغه و گرنه خودم رو میکشم.

-          چایی میخوری عزیزم؟

-          حرف رو عوض نکن هنوز دمپایی دستمه ها

-          پریروز  بچه ی این گنجشک از دیوار خونه افتاد پایین پاش شکست ،من دو روز ازش پرستاری کردم اما حدود ساعت 30/11 امشب #دار_فانی_رو_وداع_گفت ، وقتی مریض بود کس و کار نداشت حالا که مرده پدر و مادر پیدا کرده.

-          میبینم یه دو روزه مشکوک میزنی ، چرا نگفتی بیام ازش نگهداری کنم؟ هر چی باشه من یه زنم از تو مهربون ترم.

-          شما فرمودید فعلا باید #بازی و بازیگوشی کنیم نخواستم مزاحمتون بشم.

-          من باید یه فکری به حالِ تو بکنم دیگه شبا هوس نکنی به بهانه ی داستان و اینا بیای گنجشک بازی کنی! پاشو بریم بخوابیم.

-          صبر کن این داستان رو تموم کنم بعد

-          حالا مغزِ داستانت چی هست؟

-          اینکه ما آدم ها با این همه امکانات و ادعا نمیتونیم از یه بچه گنجیشک مراقبت کنیم تا بزرگ بشه و این #دستگاه_آفرینش عجب کارش رو خوب بلده.میدونی بزرگترین مشکلم چی بود؟ اینکه این بچه دهنشو باز نمیکرد و نمیدونی با چه زحمتی بهش غذا میدادم ، حالا مامانش باشه یکی باید بیاد دهن این بچه رو ببنده از بس باز نگه میداره!

-          مگه قرار نبود توی داستان مستقیم حرف نزنی؟

-          نمیگذاری که! واقعا مجردی نعمتی ها

-          خوب بسه ، پاشو یه نیمرو درست کن کتری رو هم بگذار سرِ بار

-          امر و فرمایش دیگه ای ندارید؟

-          فعلا  نیاز مُبرم  به دستشویی دارم.

سرِ سفره.

همین که اولین لقمه رو گذاشتم دهنِ شیرین

-          که اینطور منو خواب میکنید دوتایی میاید با هم عشق بازی میکنید!

در گوشِ شیرین گفتم خودت درستش کن

-          هان چی میگی تو گوشش؟ ای خدا چی طور میشد من زنِ اول بودم؟ همیشه زن های اول عزیز دُردونه اند ، ما نوکر و کلفت حساب میشیم.

شیرین پاشد مهتاب رو بغل کرد و گفت:

من به این مرد گفتم برم مهتاب رو بیدار کنم گفت نه خستس بگذار بخوابه.بعد دستش رو میندازه گردن مهتاب و میگه بیا بریم هووی عزیزم  و اونو میاره سرِ سفره و ادامه میده:بیا که مچ شوهرت رو گرفتم ، آقا #فیلش یاد #هندستون کرده!

-          مهتاب عزیزم من واقعا نمیدونم چه توضیحی بدم.

-          توضیح نمیخواد بدی #جناب ، همین فردا میری یه #خونه ی جدا واسه ی من میگیری ، یه شب اونجا یه شب اینجا ، نباید بینمون فرق بگذاری وگرنه میرم #قهر

-          تو قرار نبود بری قهر

-          از امشب قراره!

-          من یه سوال دارم ، کدوم #ابلهی میگه #نویسندگی_راحته تا من حسابش رو برسم؟

-          یه لقمه نونم بگذار دهن من بینمون فرق نگذاری تا واست بگم کی گفته!

 

#داستان کوتاه

# بچه ی معلول(البته با دخالتِ شیرین و شیرین زبونیِ مهتاب)

شیرین لیوان چایی رو میزنه توی دیوار و شروع میکنه بلند بلند گریه کنه و میگه:تو اونو بیشتر از من دوست داری ، به اون میگی شیرین زبون ولی اسم منو خشک و خالی میاری توی داستانت ، بعد میره توی اتاقش و در رو محکم میکوبه به هم.

-          مهتاب یه سوال دیگه دارم ، من اگه زن نخوام کیو باید ببینم؟

-          عزیزم زن که زنه کم کم بچه هام تشریف میارند!

شیرین درِ اتاق رو باز میکنه و یه دونه متکا پرت میکنه توی سفره و در رو دوباره میبنده.

مهتاب:این یعنی باید پاشی بری ازش دلجویی و معذرت خواهی کنی.

-          هنوز داستان رو ثبت نکردم ، آدرس کانال و وبلاگ رو نزدم.

-          میل خودته اما این دفعه فک کنم تخت رو پرت کنه طرفمون!


قسمت قبل مطلب را در اینیستاگرام (goleyekta@) بشنوید


ای بابا ملت اعصاب ندارنا ، باشه قبول میریم سرِ فرعِ مطلب ، شماها که قانع نمیشید من خودم رو به قناعت میزنم ، فقط یادتون باشه تا وقتی به این جزئیات اهمیت ندیم مسائل و مشکلات بزرگمون رو هم نمیتونم حل کنیم ، گفتم نگید نگفتی!

گفت:من اهل دختر بازی نیستم

تو دلم خوشحال شدم گفتم اصلا نمیشه از روی ظاهر قضاوت کرد واقعا چه آدمهای خوبی پیدا میشن ، البته او ادامه داد پسرا راحت ترند!

من که گفتم نباید زود قضاوت کرد!

آقا یه لذت چند ثانیه طول میکشه؟ اوه ببخشید یادم نبود علم پیشرفت کرده و با قرص و دارو  و لیدوکائین و خانوادش به چند دقیقه هم رسیده! خیلی خوب دعوا نداریم که اصلا میگیریم 6 ساعت ، حله؟

این لذت امروز فردا پس فردا این لذت یک لحظه ای بعدش چه میشود؟ تمام میشود؟ واقعا ؟ چه بد! کاش میماند! حالا که تمام شد واقعا تمام شد یا به قول خودم پیامد داره؟ آبروریزی و خجالت و اینها دار یا نداره؟!

دل دختر مردم رو به دست میاره و خب اونم احساساتی مثلا فکر میکنه قصدش ازدواجه خب بعد چی میشه؟!

امروز و فردا میکنه و نمیشه و جور نیست خانوادم مخالفند و خانوادت موافق نیستد و اینا عجب که اینطور!

من مدتی هست دنبال فلاسفه میگردم همه شان را جمع کنم گفت و گو کنیم ، البته اونهایی که معتقدند زن موجودی عجیب و ناشناخته است ، بابا یه ده متر از خونتون فاصله بگیر ، اصلا با هم میریم خیلی خوب رسیدیم به قله ی کوه ، حدود صد متر با زمین فاصله داریم ، حالا زن رو تحلیل میکنیم.

دستگاه آفرینش موجودی را خلق میکند تا هم همسر و غمخوار مرد باشد هم وقتی بچه که منبع و معدن احساسات است خطایی میکند و مرد که موجودی منطقی و اصولی است و تحمل خطا را ندارد عصابی میشود و به طرف فرزندش حرکت میکند ناگهان با یک دیوار بتنی  به شدت برخورد میکند ، عجب دیوار قدرتمندی تا پای جان پشت فرزندش هست این قدرت ، نامش زن است ، پشت شوهرش هست و خطاهای او را عفو میکند ، آدم حیران میماند در این خلقت ، تمام جن و انس جمع شوند نمی تونستند بفهمند چگونه باید موجودی را برنامه ریزی کنند تا اسمش زن شود.

اما چرا ؟

چون زن خودش اقیانوس احساسات و عواطف است ، باهاش راه بیای فرشته هست نیای ، همین چندروز پیش بود که سرویس طلای سوم رو براش خریدی اما بر میگرده و میگه تو از اول زندگی تا حالا هیچی واسه ی من نخریدی!  تو!

اگه زن این کارها رو نمیکرد چطور ممکن بود فرزندش را درک کند خطاهایش را درک کند و پشتش بایستد؟

اما مرد متوجه این ظرافت های خلقت او هست یا دنبال یک مرد با چادر میگردد؟ زنی که مثل خودش منطق عالی داشته باشد و هیچ خطا و اشتباهی نکند؟!!!

من که غیر ممکن رو در داستان ممکن کرده ام هنوز نتوانستم چنین زنی خلق کنم ، نه اینکه نشودها میشود اما دیگر زن نیست! نه لطافتی نه محتبی نه ظرافتی ، در کل یک زنی که مردانه رفتار کند به درد داستان نمیخورد!

شاید اعتراض کنید اما در واقعیت چنین نی هستند و به درد جامعه میخورند!

خلط مبحث شده! مطمئن باشید!

سمت راست من کمی تا قسمتی فلسفه هست ، سمت چپ ریاضی و منطق ، بالا روشن است و پایین مهربان ، کمی هم طنز چاشنی آن کرده ام ، یکی به نعل و یکی به میخ هم که خودشان ذاتا حاضرند! خودم گاهی مطالبم را که میخوانم مدتی باید فکر کنم تا بدانم واقعا مقصودم چه بوده! حالا شما که عزیزید.

شیر زن رو با زنِ مرد صفت اشتباه نگیرید!

شیرزن یک فرشته ی بی همتاست که ضمن داشتن احساسات و عواطف از قوه ی عاقله ی کافی برخوردار است ، این دیگر یک گوهرِ نایاب است و تقریبا غیرِ قابل دسترس ، بنابراین فعلا از او صرف نظر میکنیم چون هم این کلمات بدبخت و بیچاره قاصرند عظمتش را توصیف کنند و اگر محیط محاط نمیشود و محاط غیرممکن است که محیط شود پس بگذارید که بگزریم.

بحثمان چه بود؟

لذتهای زود گذری که آثاری ماندگار دارند یا همون کثافت کاری!

اما واقعا فرقِ این کار با ازدواج موقت چیست؟

در صیغه هم زن میداند هم مرد که زمان معین است و مبلغی بابت تمکین زن به او پرداخت میشود ، به نظر شما چنین زنی آسیب میبیند؟

زنی که امکان ازدواج دائم ندارد یا به خاطر داشتن فرزند کسی حاضر نیست با او ازدواج دائم کند ، خب

اما اگر هر باری به هر جهت شد ! هر کسی شد شد نشد نشد ! پول داد داد نداد نداد ، حالا علاقه ای بهش داشت داشت نداشت نداشت!

کدامیک آسیب زا هست کدامیک زن را احساساتش را عواطفش را هستی اش را به یغما میبرد؟

چند شب پیش داشت قرآن میگفت:زن ها باید حجاب داشته باشند مردها درست رفتار کنند و این ها خوب اما ناگهان گفت:مجردها  را ازدواج بدهید.جالب بود چقدر مهربونه ، یعنی فقط منع از یه کاری نمیکنه ، جایگزین معرفی میکنه ، خیلی خوب تموم شد

اما نه بازم ادامه داد


ادامه مطلب در تلگرام (goleyekta@)


ساعت 30/2 دقیقه ی بامداد نهم خرداد 98 بود ولی الان 59/4 دقیقه ی صبح است ، حتما می دونید که نویسنده برای نوشتن هر کلمه ای دلیل دارد حتی همین حتی که نوشته است!(ااما ساعت انتشار با ساعت نگارش یکی نیست! چرا من باید اینقدر توضیح بدم؟؟)

رفته بودم قدم بزنم و داستانِ موشِ نابغه رو طراحی کنم ، داستان داشت خوب پیش میرفت که بحثی شدید و بی رحمانه با شازده کوچولو در گرفت ، حالا کاری نداریم بعدا مینویسمش بخونید و بشنوید.من مثل بزرگترها هیچ وقت نپذیرفتم که او یک موجود خیالی است اما هنوز بشر آمادگی دیدن موجودات فرا زمینی رو ندارد اما به زودی این هم محقق میشود! به هر حال بحث اونقدر بالا گرفت که نزدیک بود به توهین برسه. به هر زحمتی بود داستان رو تموم کردم وعلی رغم اینکه سعی میکردم به ظاهرم مسلط باشم و مخفی کنم که چقدر فشار بهم آورد دلم گرفت و نشستم و با خودم گفتم اگه یه کارگر یا حمال هم بودم الان کنار همسرم خوابیده بودم  و نصفه شب آواره ی دشت و بیابون نبودم واسه ی پردازش داستان، آخه میدونید من از بچگی آرزو داشتم یه شغلی داشته باشم که تابستوناش زیر کولر و زمستوناش کنار بخاری باشم اما اینجاش رو دیگه نخونده بودم ، شاید باورکردنی نباشه ، نباشه چه باک؟ گاهی که از خواب بیدار میشم مدتها مینشینم و فکر میکنم الان کی هست؟ امروز چندشنبه است؟ من کی خوابیدم؟  گاهی وقتی یکی از طرح هام تموم میشه و کمی کنار میشینم تا استراحت کنم هر چی فکر میکنم آخرین وعده ای که غذا خودم کی بود یادم نمی آید و خنده دارش اینه که بدنم رو ضعف  به شدت میگیره! چند روز پیش داستان کوتاهی حدودا هزار کلمه ای رو شروع کردم مدتی بعد نگاه به ساعت کردم 30/11 دقیقه  بود ، گفتم تا یک می نویسم و کمی استراحت میکنم ، وقتی خسته شدم و از داستان دست کشیدم  حدود نیم ساعت از ساعت پنج گذشته بود در حالیکه من فکر میکردم نهایتا یک ساعت گذشته! نمی دونم اگه بخوام با همین وضعیت ادامه بدم چقدر دیگه دووم میارم ، اصلا واسم مهم نیست کی شبه کی روزه ، خوابم یا بیدار! داستانم باید تموم بشه! میدونم این رفتارِ صحیحی نیست اما چیزی است که هست ، یه بار از یه آدم مست  که هنوز کار قبلیش رو تموم نکرده کار بعدی رو شروع میکرد پرسیدم از چی فرار میکنی؟ با یه لبخندی گفت:غم! شاید نقل خودم هم باشد ، از غم به درد پناه بردن ، چه موجودات عجیبی هستیم ، واقعا عجیب! همین است که فضایی ها لحظه شماری میکنند تا ما آمادگی پذیرش آنها را داشته باشیم و با ما همنشین شوند ، ما برای اونها بی نهایت جذابیم!

-          آقا    هی آقا گل میخرید؟

نگاش کردم ، گل؟ نصفه شبی میخوام چی کار؟ گفتم ، نه نگفتم آخه فاصلش زیاد بود حالِ داد زدن نداشتم ، دستم رو گذاشتم روی سینم و به علامت تشکر کمی خم شدم و بعد هر دو دستم رو به نشانه ی نه بالا بردم.

بازم رفتم تو خودم و شروع کردم قدم بزنم یاد حرف ستاره افتادم توی اون هوای سردِ زمستون

-          چی خسته شدی؟ گُه خوردی که خسته شدی؟ غلط کردی! اگه میخواستی خسته بشی چرا شروع کردی؟

من اصلا به اون نگفتم خسته شدم ، فقط خواستم باهاش درد دل کنم ، میدونستم یه آدم فرهیخته فهمیده هست از اون گوهرهای نایاب که توی اعماق اقیانوس اطلس باید روزها و ماهها غواصی کنی تا پیداش کنی اما خودش پیداش شد منم ول کنش نبودم.

ادامه داد:ببین تو عقب نیستیا! تو صفر نیستی تا اینجا اومدی خوبه! حالا خسته ای درجا بزن اونم قابل تحمله بعد داد زد اما عقب نرو پس رفت نکن پسر!

جونم واستون بگه من عاشق اینجور آدمام ، پُرِ شور و اشتیاق ، پُرِ محبت و دلسوزی

اونقدر شیفتش شده بودم اصلا یادم نبود بارِ اوله دومه یا سوم که دارم میبینمش ، اما مهم نیست ، هست؟

خیلی سردم بود اما وایساده بودم حرف بزنه!

وقتی میخواست خداحافظی کنه گفتم:دوستت دارم

زُل زد تو چشمام و گفت:من واسه ی علم زحمت کشیدم میفهمی؟ روی کارتن تو زمستون خوابیدم تا استاد پیدا کنم بعد شروع کرد ماجرای سفرهاش تک و تنهایی رو بگه و چیزهایی که بدست آورده بود اما من حالشو ندارم براتون بگم بگزریم.

دوباره اون  پسر اومد پیشم و گفت:

همین دوتا گُل مونده میخری؟

دیدم دور تا دورم پُرِ گله ! گفتم ممنون عزیزم

-          آقا ببخشید اون دمپایا مالِ شماست؟

-          کدوما؟

-          اونا

-          نه عزیزم

بازم  اومدم تو خودم دلم نمی اومد برم خونه ، یه برنامه ی خوب میخواستم.

-          آقا ببخشید نمی دونی این لباسها صاحب داره یانه؟

-          کدوما؟

با هم رفتیم پیش لباسها

-          اینا نه؟ نمیدونم فکر نکنم بعد تو دلم به خودم گفتم هووی حواست کجاست ، از کیسه خلیفه میبخشی؟ گفتم آخه اینها بدرد نمیخوره که! به کارت میاد؟

-          آره یه جفت دمپای خُب توش هست

اینو که گفت فهمیدم مسافره! لااقل اهل اینجا نیست چون ماها اینطوری حرف نمیزنیم.

بعد درِ ساک رو باز کرد یه زیر شلواری در آورد و یه دونه شلوار و گفت:ساکش به درد میخوره.

تو دلم گفتم:خداها این ها آشغاله من میدونم تو هم میدونی با این حال مسئولیتش با من! من از طرف خودم اینها رو میدم به این پسر ،  ببین چقدر شاده ، امیدوارم بعدا توبیخم نکنی!

با قاطعیت تموم فیلم رو شروع کردم ، بگم چی؟ بگم اینها آشغاله بدرد نمیخوره که بهش برمیخوره ، چی بگم؟  زود باشید کمک کنید.

-          فکر نمیکنم کسی بیاد دنبال اینها

-          آره ، آخه خیلی وقته من دیدم اینها اینجا هستند.

-          حتما گذاشتند شهرداری بیاد ببره.

اون پسر اونقدر خوشحال شد که نمی دونید چقدر!  آره منم نمی تونم توصیف کنم اصلا نمیخوام.

-          اگه صاحبش اومد بهش بگید من آروم آروم دارم میرم به سمت فلکه برسه به من.

زل زده بودم بهش ، به سادگیش  و گفتم: باشه!

پنج متر ازم فاصله گرفته بود که برگشت و گفت:

تو این دنیا که خیر ندیدیم ، اونجا رو به گا ندیم!

یه لبخندی که از گریه غم انگیز تر است زدم و خیره شدم بهش و رفتم تو خیال ، من اگه تو دستگاه خدا کاره ای بودم به ثروتمندهایی که دینشون رو نگه داشتند 1000 تا میدادم خیلی کار بزرگی میکنند با این همه عشق و حالی که هست حرمت نگه دارند اما به فقرا 1000 برابر اونو میدادم که خیلی هاشون زدند اون درش رو دیگه با دین کار ندارند!

اون رفت ، اما تند تند میرفت ، یه glx پارک کرده بود کنار جاده ،  این موقع شب حتما با نامزدش بود ، به فاصله ی دو متر از ماشین ایستاد و گل تعارف کرد ، بعد رفت کنار شیشه درست ندیدم یکی یا دوتاش رو فروخت.دوباره راه افتاد تند تند

-          پسر این سوژه ی خوبیه برو از زندگیش مستند تهیه کن

-          که چی بشه؟

-          که یکی بیاد کمکش بده

این گفت و گو با خودم اونقدر ادامه داشت تا به تصمیم رسید

سوار شدم خودم رو به سرعت به فلکه رسوندم اون طرف این طرف پیداش نکردم.

تقریبا 99 درصد مطمئن بودم این مستند به حال زندگی اون فرقی نداره اما به خاطر اون یه درصد حرکت کردم که دیر شده بود.

چند ماه قبل هم کنار زاینده رود یه دختر کوچولو فک کنم افغانی بود داشت لواشک میفروخت ، ازش پرسیدم زندگیت چه طوره؟

گفت چی؟

گفتم لواشک دونه ای چنده؟  داشتم بهش پول میدادم و لواشک رو میگرفتم و به خودم گفتم:ابله این پرسیدن داره آخه؟

رفت

رفتم دنبالش یه خورده توی راه بازی میکرد گاهی میفروخت میگذروند خلاصه ، رسیدم بهش و گفتم :میخوای یه مستند از زندگیت تهیه کنم ؟ شاید یکی پیدا بشه ازت حمایت کنه؟

گفت : یعنی چی؟

داشتم توضیح میدادم که گفت:باشه

یه چهارتا بیشور اومدند کنارمون ببینند چی دارم بهش میگم! اونم رفت! اونام رفتند!

احساس بی عرضگی میکردم!  دور تا دورمون کثافت کاری ریخته یکی میخواد جمع کنه! از ی و ی و ی و ی گرفته تا ی ، حالا من ایستاده بودم با یه بچه ی سراپا چرک و کثیفِ هفت یا شش ساله حرف میزدم مشکوک شدم ، ملت باید سر دربیارن!

من نمی دونم چند نفر این مطالب رو میخونند اما فکر کن فقط تو میخونی ، آره خود خودت! از این به بعد بی تفاوت از کنارِ آدم های فقیر و بی کس و کار عبور نکن

آقا یه لبخند مهربون میتونی بهش بزنی؟

قربون دستت همون کافیه دریغ نکن.


سألَ سائل مسئله

-          ببین جناب مشکل اصلی ما امروزه ازدواج و شغل هست ، تا وقتی شکممون گرسنه هست ، نیاز جنسیمونم برطرف نشده نمیشنویم در مورد دین و خدا و پیغمبر و شرک و اینها چی میگی! ملتفتی یا نه؟

-          حله آقا ، خب اول ازدواج رو بررسی کنیم یا شغل رو؟

کی از یه شغل و درآمد خوب و یه همسر خوب بدش میاد؟! اما واسش چی کار میکنند؟ همه آرزوش رو دارند اما تلاشی هم میکنند؟

یه شغل خوب ، مهارت کافی میخواد ، شما دارید؟ اگه ندارید دنبال کسب مهارت هستید یا مثل دختر بچه های خیالاتی فقط آرزوش رو دارید؟ تخم دو زرده بکنه طرف ، فقط خواب آرزوهاش رو میبیه!

آهای آقا آهای خانوم ، زندگی با ادا اطوار نمیشه که! همه آدما ، آقا اصلا گیاهان و حیوانات هم چیزهای خوب رو می خوان ، کدوم شیر رو سراغ دارید روباه خوشمزه رو رها کنه و دنبال خرگوش بدوه؟ ولی میدوه ، تلاش میکنه! کدام درخت را سراغ دارید نور چراغ را به خورشید ترجیح دهد؟ آفرین! خب با صبح تا شب چرخ زدن و شبها تا دیر وقت توی تلگرام و اینیستا دنبال آرزوها بودن شما رو به کجا میرسونه؟

اگر میخواهید از اوضاع اقتصادی و ناسازگاری دختران و خیانت مردان سخن بگویید ،  پایانی برای این مقصر دانستن ها وجود ندارد ، شما چه اقدام جدی برای حل مشکلت کرده ای؟

.


برای دانلود  رایگان و مشاهده ی ادامه ی متن ، همچنین دیدن نمونه فایل هایی با قابلیت رمز دو مرحله ای به کانال تلگرام یا ایتا (Goleyekta@)مراجعه بفرمایید.



محافظت  از اسناد و کتابهای الکترونیکی انبوه به صورت حرفه ای و تخصصی

یکی از روش های مطمئن برای جلوگیری از انتشار غیرقانونی اسناد، تبدیل آنها به فرمت PDF می باشد که  امنیت بالاتری نسبت به فرمت هایی مانند DOC دارند. اما به روشهای مختلف میتوان محدودیت فایل های PDF را نیز از بین برده و آنها را ویرایش نمود. بنابراین نیاز هست که  بر روی اسناد PDF یک واترمارک (استفاده از هر نوع لوگو، شماره، نوشته، تصویر و دیگر آبجکت ها)ایجاد نمود تا از کپی غیر مجاز آن ها جلوگیری شود. ایجاد رمز بوسیله کاربران عادی ، ساده ترین راه است با این عیب که اگر رمز افشا شد میتوان سند را ویرایش کرد ، پس  چگونه از کپی غیر مجاز اسناد الکترونیکی جلوگیری کنیم؟

محدود سازی اسناد پی دی اف بسته به نیاز کاربران متفاوت است  ، کاربران اسناد شخصی  غالبا علاقه دارند واترمارک خود را ضمیمه ی فایل کرده و هر گونه تغییر ، ویرایش ، کپی  و  پرینت  را محدود نمایند که قابل انجام است .

اما کاربران تجاری نیازهای متفاوتی دارند ، برخی نیاز دارند یک سند برای عده ای محدود باشد و همان سند برای عده ای دیگر محدودیت کمتری داشته باشد که این امر با رمز دومرحله ای پیشرفته قابل انجام است به عبارت ساده تر محدودیت بر اساس رمزی که در اختیار کاربر قرار دارد اعمال میشود ، رمز اول برای کاربران عادی و رمز دوم برای همکاران.

چند نمونه از اعمال محدودیت ها روی اسناد الکترونیکی

-          غیر فعال کردن کپی برداری از متن

-          غیر فعال کردن هر گونه تغییر و ویرایش در متن

-          غیر فعال کردن پرینت

-          رمز گزاری پیشرفته ی چند مرحله ای بر روی اسناد

و .

برای سفارش میتوانید با کانال تلگرامی یا ایتا (@Goleyekta) یا به آیدی (@javadhaghighi) در تلگرام یا ایتا در ارتباط باشید.



 


#روابط_حیوانات_و_راننده

از حیوانات میشه چیز یاد گرفت

هان چیه؟

حتما میگید اونا باید از ما چیز یاد بگیرن ، مثلا ما آدمیم خیر سرمون! اهل تفکر! اونا غریزه.

مگه چی میشه دوتامون از هم یاد بگیریم؟ یکی اونا یکی یکی ما

همه میگن قناری ها رو باید از هم جدا کرد ، به هزار و یک دلیل ساخته و بافته  یکیش اینکه آواز بخونند به هوای هم  اما من از بچگی سوالم این بود که آیا طبیعت هم این کار رو میکنه؟ نه ، خوب؟ خوب که خوب.

حالا فرصتش شد ، طاقت نداشتم تو قفس زندانیشون کنم  دلم میگرفت ، درِ قفس رو باز میگذاشتم ، چندتایی فرار کردند، خب یه بار یکی از اعضای خونه پنجره رو باز میگذاشت یه بارم یکی در رو باز گذاشت زبون بسته ها نمی دونم آواره کجاهان الان؟ امیدوارم بتونند واسه خودشون جفت و دون پیدا کنند!

بازم تکرار کردم ، وقتی به چیزی اعتقاد دارم مهم نیست چقدر ضرر میکنم مهم اینه که قبولش دارم.

این بار تونستم اهلی کنم دوتاشون رو و مواظب بودم از پنجره اینا بیرون نرن.

صبحای زود میاد کنار پنجره روی گلدون میشینه نگاه ماده میکنه و میخونه!

یه مدت دعواشون شد ، دخالت نکردم خودشون حلش کنند ، نشد ، نتونستند ، ماده آمادگی جفت گیری رو نداشت اجازه نمی داد ، نره کتک میزد. یه روز جداشون کردم ، یکی دو ساعت خوب بودند دوباره دعواشون شد ، دو روز جدا شون کردم ، باورکردنی نیست ،قناری نر فهمید باید چی کار کنه ، میرفت کنار ماده ولی خودش رو نگه میداشت اونقدر بی اعتنایی کرد تا کمتر از چند ساعت یعنی همون روز قناری ماده آماده شد ، علامت داره از اونا معلومه ،مثلا دمش رو ت میده و یه حالت خاصی داره بگذریم.

یاد گرفتم وقتی زن تمکین نمیکنه راهش دعوا کردن نیست درک کردنه و حیوانات هم این چیزها رو دارند ، واسه ی من مثل معجزه میمونه که قناری نر بتونه خودش رو نگه داره تا ماده آماده بشه.

مطلب دوم

عمدا هر دو رو جوون انتخاب کردم که خوب مطالعه کنم

ماده خیلی خوشگل  بود از اون کمر باریکا! وقتی حامله شد از ریخت افتاد با این حال نره خیلی هواش رو داشت دائم میرفت کنارش توی آشیانه و نمیدونم بهش غذا میداد یا نوعی عشق بازی بود ، آخه با عشق بازی های قبل از بارداری فرق میکرد ، در کل مراعات حال اونو میکرد ، مدتی که گذشت دیگه واسش عادی شد ، نه که نمیخوند میخوند اما از ذوق و شوق و اون عشق بازی ها دیگه خبری نبود ، اداری زندگی میکردند!

پس حیونها هم اینطوری اند! جالب بود نه؟!

مطلب سوم ، خیانت!

مرغ عشقا زندگی خوبی داشتند ، یه بار تو دیوار یه پسره زده بود یه جفت مرغ عشق ماده ، ارزون و باحال ، خوشم اومد خریدم .

میخواستم بفهمم حیونا هم میتونند چندتا زن داشته باشند؟

نره بی حیا همون ساعت اول عاشق یکی از ماده ها شد ، حالا رو چشم خواهر برادری هم جدی خوب بود ، خوشگلتر از زن اول نبودا اما خیلی فهمیده بود ، وقتی در قفس رو میبستم می اومد با نوکش در رو میکشید بالا ، ولی در دوباره می افتاد اونم دوباره میکشید بالا ، در قفس رو همیشه باز نمیگذاشتم.

غصه رواز توی چشمای زن اول میخوندم ، اولش بی اعتنایی کرد ، بعد وقتی همسر خیانتکارش به اون ماده هه نزدیک میشد دورش میکرد بعد از مدتی اون ماده هه رو میزد ، ولی اون زور بود این رو از روی چوبها مینداخت پایین ،  چند بار تکرار شد ، کم ، یکی دوبار ، در نهایت همسر اول تسلیم شد و یه گوشه ای از قفس می ایستاد و فقط به پنجره نگاه میکرد،جای اون من داشتم دق میکردم از غصه.نره عین خیالش نبود ، اون ماده هه ی سوم هم واسه خودش میچرخید.

فروختمشون ، اما این زندگی دیگه زندگی نشد ، مرغ عشق ماده بدجور ضربه عاطفی خورده بود ، این ماجراها کلا کمتر از یک هفته طول کشید و شد آنچه شد.

نتیجه چی شد؟

یه دوستام همه زندگیش رانندگی بود ، منظور کار دیگه ای نمی کرد حالا بگذریم چرا و اینا

عاشق دختری شد ، اون دخترم همین  طور اما شرط کرد باید شغلت رو عوض کنی و علتش رو این گفت:که توی تاکسی دائما دختر میبنی و من دوست ندارم.گذشت

این ماجرا باعث شد هم بدانم واقعا یک دختر چقدر باهوش است و مردها از این غافلند  و هم اینکه چنانچه بفهمد کسی دیگر را دوست داری، کوهها را طلا کنی و ابرها به جای باران الماس ببارند این لطمه عاطفی که به دختر میخورد غیر قابل جبران است ، آدم حیران میماند از اینقدر عاطفه و احساسات با این حال هوش سرشاری دارند! شاید روزی که حوصله داشتم تفاوت هوش و ادراک ریاضی را برایتان شرح دادم.

وقتی میخواستم بنویسم راننده به داستان ربط داشت اما حالا هر چی فکر میکنم ربطش یادم نمیاد ، حالا داستانش رو خشک و خالی گوش کنید جالبه ، خودم خلقش کردم.

با دوست دخترت کنار جاده وایسادی که ناگهان

-          حالا چرا دوست دختر؟ مگه زن خودمون چشه؟

-          اجازه میدی داستانم رو بگم یا نه؟ دوست دختر بامزه تره ، شیطون شیرین جلوه میده ، چون همش بهش دسترسی نداری واست جذابه ، همون گاهی کلی واست کیف میده اما زن که دائم در اختیارته واست عادی میشه میبینی خبری نیست پس اگه با زنت کنار خیابون وایسی به خیلی چیزا توجه نمیکنی و بیشتر به مسائل مهمتر فکر میکنی.

کجا بودم؟ آهان ناگهان

یه بوگاتی از این مشکی خوشگلا جلوت وایمیسه و شیشه رو میده پایین و میگه :ببخشید آقا فلان جا کجاست؟ آدرس میپرسه!

تو هم که نیشت تا بناگوشت باز شده میگی:

آهان یادم اومد ربطش چیه

یه درخت توت توی جاخونه کنار خونمون هست ، خونه ی خرابه هست و کسی بهش آب نمیده ، گاهی شبا میرم آبش میدم ، یه بار یه همسایه ها یه نگاهی بهم کرد ، انگار تو دلش گفت: ببین دیوانه رو

میخواستم بگم به خدا نترسید بگن دیوانه!

حالا ادامه ی داستان رو بشنوید

اونقدر ذوق آقاهه رو میکنی که دست دوستت رو ول میکنی و تا کمر خم میشی شروع میکنی بهش آدرس بدی :قربان دو تا راه هست .

یارو برمی گرده و میگه:ارباب از کدوم طرف برم؟

هان چت شد؟ چرا یخ کردی؟

لعنت به شیطون حالا که فهمیدی اون فقط یه راننده هست دیگه از چشمت افتاد؟

ای هی روزگار!

حالا اگه بفهمی ارباب حق یتیم خورده تا رشد کرده چی؟ از چشمت می افته یا نه؟

شخصیت طرف مهمه یا مالش؟

خب هشدار میدم بهتون از این کارا نکنید ، مطالعه روی آدما برای من همه چیزه برای شما نیست ،تاوانش رو نمیتونید پرداخت کنید پس حرف گوش کنید.

دلم میخواست بدونم بچه یتیم چه حالی داره

عضو مجموعه ای شدم ، مدتی باهاشون بودم دوست شدم باهاشون منظور نشونشون دادم ادم بدی نیستم ،موقش بود ، همه فیلم توی فیلم بازی میکنند ، سخته؟ نه تمرین میخواد اما من توی زندگی واقعی

یه سناریوی قدرتمندی طراحی کردم همهشون باور کنند ،قسم میخورم کردند ، گفتم از م شروع میکنم اگه جواب داد وارد مسائل مالی هم میشم.

خودم رو یه بچه یتیم تنها معرفی کردم  و گفتم به نظرتون چی کار کنم؟

میخواستم بدونم مردم حاضرند به یه آدم سالمی که مشکل داره فکر کنند یا واسشون مهم نیست؟

نتیجه اسف ناک بود دیگه به مرحله ی آزمایشات مالی هم نرسید ، با ناامیدی طرح اعتیاد رو هم توی یه مجموعه ی دیگه بازی کردم نتیجه بدتر شد. به این کار روانشناسان امپاتی میگویند یعنی دیدن دنیا از دریچه ی چشم فرد مبتلا  البته من روانشناسی رو سراغ ندارم واسه آزمایشاتش از آبروش مایه بگذاره و کسی رو سراغ ندارم توصیه به این کارهای عجیب و غریب بکنه  البته غیر از من که حاضر شدم برای شنیدن پاسخ یک سوال نهصد کیلومتر رو چله ی زمستون طی کنم و نزدیک بود خوراک سگان و گرگان بشوم اگرم نمیشدم سرما به اندازه ی کافی بود اما به جوابم رسیدم، بعد از اون در نظر من یتیم حتی اون خلافکارش و معتاد حتی بدش جلوه ای دیگر پیدا کردند و مردم نیز!

میدونید چرا اینطوری مینویسم؟ یعنی برخی اصول رو رعایت نمیکنم؟ چون نمی خوام همه کس مطالبم رو بخونند!بگذریم ، نتیجه میگیریم که زود نتیجه نگیریم.

www.Goleyekta.blog.ir

 

 

 


روم به دیفال

دلم واسه مظلومیت خدا میسوزه

میسوزه ها

مدتها دنبال بهانه میگشتم تا از هدف خلقت بگم ، دستم اومد

سالها بود سوالم این بود ، من چرا خلق شدم؟ آقا کاری به زمان و زمین و جن و پری و آدمیزاد ندارم ، من من به چه درد این عالم می خوردم که دست به خلقت و نوشتن سناریوی خلقت من زد؟

هر چه سنم بالاتر میرفت و بی خاصیت بودن خودم را برای بشر بیشتر حس میکردم ، این پرسش عمیقتر و دردناکتر میشد.

پاسخ های متعددی شنیدم ، به حق هم درست بودند اما جواب من نبود ، من از خلقت انسان نمیپرسم ، من سوال این است.

تا اینکه نیمه شبی بود ، خانه آتش گرفته بود ، خسرو مثل همیشه دوست داشتنی بود ، از اونا که خودشون هستند.آتش خاموش شد!

خسرو از کنار رود خونه  رد شد ، برگشت به آب گفت:آروم آروم بیا ، شاخه میشکنه!

دیگه بقیه ی فیلم یادم نیست من اینجا موندم

خسرو شکیبایی هم اوست که میتواند با آب حرف بزند ، دعوایش کند و بگوید :دیروز هم بهت تذکر داده بودم که!

رفتم کنار رودخانه ، داد میکشیدم نیا ! برگرد! مگه من با تو حرف نمیزنم! بهت میگم برگرد ، نیا

آب:ابله برو گمشو کنار ، من آب هستم باید بیام و همه جا را زنده کنم.

و بدین سان هدف از خلقتم را دانستم! خدا بینهایت خالق است ، نمیشود خلق نکند ، باید خلق کند مهربانی کند ببخشد.

اشتباه من این بود که گمان میکردم خدا ایده ال گرا است و فقط آدم خوبا و با خاصیت ها رو خلق میکنه! اما اون هر کسی رو که امکان وجود داشتن توی دستگاهش رو داشته باشه خلق میکنه ، من ادعا نمیکنم شخصیت خدا رو کامل کشف کردم اما همین قدر میدانم که خیلی باشخصیت است ، بامرام است . خارق العاده س.

مثلا همین عید فطر خودمون

به هر زبونی که بگی گفته بابا فقرا فقرا فقرا یتیم مسکین ضعفا اما بازم دلش طاقت نمیاره

مهمونی میگیره میگه گشنگی بکشید فقرا فقرا فقرا

تموم؟ چی تموم این خدا که من میشناسم ول کن ماجرا نیست به این آسونیا

آخر ماه رمضون میریم ازش عیدی بگیریم میگه سهم فقرا فطریه؟

انگار زبان دیگری وجود ندارد که با آن نگفته باشد ، زبان صورت سیرت قول و فعل

به هر بهانه ای از فقرا یاد میکند واقعا عجب خدایست! آدم حسودیش میشود انگار او فقط فقرا را دوست دارد ، همش از آنها یاد میکند.

خدا رو شکر من یه پیامبری چیزی نشدم و الا به خدا میگفتم تو حیفی بخوام به بنده هات معرفیت کنم ، تو از سرشون زیادی ، اصلا من میرم میگم همتون کافر و مشرک باشید و از این حرفها ، بعد خودم و خودت میموندیم دوتایی واسه ی هم ، بعد خدا رو قانع میکردم که ببین جناب پروردگار عزیز و دوست داشتنی ، آدم باید خودش رو به شکم سیری بزنه ، باید بگیم ما نیازی به پیرو نداریم ، ما گوهریم اونا باید بیاند التماس کنند بنده ی تو باشن نه اینکه هی قربون صدقشون بری و هی به پیامبرات بگی دلم واسه ی بنده هام تنگ شده ، بهشون بگو من منتظرم برگردن!

آخه خدای بزرگ یکم طاقت بیار ولشون کن بابا بی خیال

اما خدا که گوشش به این حرفها بدهکار نیست حتما میگه تو چی میگی؟ میدونی چقدر دوسشون دارم؟

و من از اینکه بتونم خدای مهربون رو قانع کنم دست از دلسوزی بنده هاش برداره ناامید میشم.

به ابلیس فکر میکردم به اون روزایی که با خدا دل میداد و قلوه میگرفت (البته واقعا نمی دانم اینطوری بوده یا نه) اما میگفتم آخه تو به این مهربونی که میدونستی آخرش اینطوری میشه چه طوری دلت اومد یه تذکری چیزی

اما خودم داستان مینویسم من حق نداریم به شیرین مستقیم بگم این رفتار تو عاقبت ندارد ،کلی میگم به مهتاب میگم ، اما مستقیم اگه بگم سناریو به هم میخوره مسخره بازی میشه بگذریم.

میدونی چرا خدا تکبر رو دوست نداره؟ تا حالا خر رو نوازش کردی؟ میزنه تو دستت! محبت رو پس میزه! تکبر یعنی بزرگی ، خود برتر بینی ، اونوقت دست محبت خدا رو پس میزنی ، دیگه هدایت نمیشی! میگیری چی میگم؟

توی خبر خوندم یه وقتی خدا  ملائکه رو صدا میکنه و میگه توی علم من هست یکی از شماها گمراه میشید.

همه ملائکه دست به دامن ابلیس میشن که واسشون سخنرانی و موعظه میکرد ، که واسمون دعا کن ما گمراه نشیم.

تکبر اینه! ابلیس یه لحظه نگفت 1./. نکنه من باشم بیفته به پای خدا التماس کنه ، خیالش نبود.

من وقتی اینو شنیدم که خدا حاضره واسه خاطر اون محبتی که داره قوانینی که توی عالم وضع کرده رو بشکنه و مستقیم بره تذکر بده داشتم دیوانه میشدم ، شاید باور نکنید!

ببنید با عقل ریاضی بنگرید متوجه میشوید ، خدا همه چیزش حساب کتاب داره ، دقیق ، اونقدر دقیق که توی قرآن آیه 3 و 4 ملک به خودش میباله و میگه:"توی آفرینش خدای مهربون (تو رو قرآن ببین اینجا هم که میخواد عظمتش رو به رخ آدم بکشه میگه خدای مهربون ، خوب نمیشد مثلا بگه خدای بزرگ و توانا و شکست ناپذیر و از این حرفا ، نچ نمیشه این خدا اینطوریاس) هیچ عیب و نقصی نمی بینی ، دوباره نگاه کن خللی میبینی؟ بازم هی و هی و هی نگاه کن نقصی پیدا میکنی؟  چشمانت خسته و ناکام به سویت برمیگردد."

چقدر قشنگ حرف می زنه ، آدم باید حرف زدن رو از خودش یاد بگیره!

 #دلنوشته ها_گل یکتا

نمونه فایل تصویری رو در اینیستا بشنوید

Goleyekta.blog.ir


-          خودم استعفا دادم تا برای خودم کار کنم!

-          تبریک میگم

-          ممنون ، در تبلیغ نود 32  در اینیستاگرام کنار کلمه ی چاپ 4 گذاشته اید؟ آیا دلیلی دارد؟

-          شما چرا حالا گیر داده اید به من و آثار من؟ این همه آدم

-          بالآخره باید از یه جایی شروع کنم یا نه؟

-          معنی چاپ چیست؟

-          خب معلومه ، مثلا من مصاحبه های با شما را اگر خوب شد چاپ  و منتشر میکنم.

-          معانی دیگری ندارد؟

گزارشگر کمی فکر میکند و می گوید:نه

-          دارد ، چاپیدن ، چاپاندن ، چپاول غارت اینها برایت آشنا نیست؟

گزارشگر میگوید خیر ببینی بی خیال و دوربین را خاموش میکند.

گفته بودم مصاحبه را دوست ندارم اما گمان کرده بود شوخی میکنم.

Goleyekta.blog.ir



بسم الله الرحمن الرحیم

فاطمه

فاطمه فاطمه است.

از خودم پرسیدم چرا چگونه یک دختر یک زن می تواند الگوی ن جهان باشد؟ فاطمه چگونه عمل کرده که ن عالم بباید او را رهبر خود بدانند؟

فاطمه فاطمه است

در خانه خود را برای شوهرش می آراید،زیبا میکند،شوهرش از دست او  راضی است.پدرش ازاو راضی است،با بچه ها نقاشی و خوشنویسی کار می کند،مادر خوبی است،خدا از بندگی او را ضی است.

آدم حیران میماند این دختر شاعر است یا عارف،سخنور یا یک قهرمان جنگ جوست که مردان گرگ صفت نتوانستند او را از حمایت شوهرش منصرف کنند مگر به نامردی و به زور شلاق،شما باورتان می شود فاطمه از یک طرف علی را میکشید و چند مرد از یک طرف و زورشان نرسید؟!

نمیخواستم از فاطمه بنویسم،خاک گرد پای دوستاران فاطمه هم نیستم چه برسد فاطمه را بشناسم که از او بگویم ،آخه فاطمه فاطمه است یک تصویر بینهایت زیبا از علی شریعتی است که دلش میخواهد عظمت فاطمه را نمایش میدهد اما در عجزِ حق کلام همین بس که صفتی جز فاطمه برای فاطمه پیدا نکرد  و من علی شریعتی را به خاطر همین هایش دوست می دارم اما یک دختر اگر خواست راه فاطمه را برود چه کند؟

شاید بگید خدا قوت چقدر چیزای عجیب و غریب از زهرا گفتی و به اصطلاح خودت حق رو ادا کردی!!!

منم اولش مثل شما فکر میکردم اما

آیا شوهران دختران مذهبی ما از آنها راضی هستند؟ در خانه خود را برای همسر خوش بو میکنند؟ فرزندان چه طور؟ پدر ومادر؟!

چون مذهبی هستند دلیل میشود که عبوس باشند؟

قرآن وقتی از جهنمیان میگوید جالب است که چهره عبوس آنها را مثال میزند ، آیا این نشانه ی پیدا کردن جهنمی ها در دنیا نیست؟ نمیدانم.

از یه منبری شنیدم که  یک بار فرزند امام علی با او بازی می کرد،فاطمه وارد میشود،نگاهی به فرزندش میکند و میگوید:تو به بابام رفتی،به بابات نرفتی!

خب این یک مزاح است تا شوهرش را بخنداند!چنان نماز و عبادتی دارد که پاهایش ورم میکند ، چنان حیایی دارد که شهره عالم است با این حال به جا اهل مزاح و شوخی هم هست!وقتی حرف میزند آدم فکر میکند یک فیلسوف سخن میگوید!فضه را توبیخ میکند آن یاداشت های مرا کجا گذاشته ای؟ اهل تحقیق و یاداشت برداری بوده!

پس در صراط فاطمه بودن کار آسانی نیست؟ هست! به خدا صداش رو در نمیارن این دختر و پسر مذهبی ها ، همه فک میکنن اینا لذتی ندارند و ترک دنیا کرده اند ، کسی خبر نداره خدا چه لذتهایی به اینها میده ولی راز خدا رو فاش نمیکنند نمیگن چه خبره ، بازار گرمی در نمیارن.

یه بار بحث حوری شد که دوست دوست دوستم از استادش نقل کرد که یه بار توی یه جمع خصوصی بودیم و استاد گفت:

یه نیمه شبی که واسه ی نماز شب بیدار شدم دلم شکست و به خدا گفتم:

خودت میدونی همسرم بیماره و منم جوونم و بالآخره نیاز دارم ، ممکنه یکی از این حوری ها رو واسم بفرستی؟

حوری میاد و تا نماز صبح باهم بودن و وقت نماز صبح که میشه اون بنده خدا به زور به حوری میگه پاشو برو دیگه بسه.

تا اینجاش رو دوستم گفت و هر چی اصرار کردم مطلب دیگه ای نگفت که اون استاد کی بوده و چیزای دیگه

خودم فکر کردم ببین حوری ها چقدر مشتاق مؤمن هستند که ول کن نیستند ، یه چیزی شبیه دخترای نوجوون  مجرد  که تازه شوهر میکنند دیدید چقدر عشق و علاقه به شوهرشون نشون میدند؟ بگذریم.

نوع دوم دختران جامعه دختران به روز و به اصلاح روشن فکری هستند که آداب اجتماعی را به خوبی میدانند و بسیار شاد و مهربان هستند،فقط اشکال کوچکی وجود دارد آنها با همه ، همه جا مهربان اند و با همسرانشان نامهربان.شاید بگویید همه مذهبی ها اونطوری و غیر مذهبی ها اینطوری نیستند! کسی کاری به استثناها ندارد،این ها اون ها و آنها همشان محترم،حرف من این است که اگر یک زن بتواند نیازهای روحی و جسمی خود را در جای درست خرج کند،نه اینکه سرکوب کند یا بی حساب رها کند،این چنین زنی راه فاطمه را می رود بوی فاطمه می دهد بوی بهشت.


اعجازِ ناز

 متفکری معتقد بود انسان ذاتا خود خواه است  و وصل را مرگ ِ عشق میدانست.یکی از روانشناسان ، انسان را ذاتا دگر خواه توصیف می کرد و وصل را موجب قوام ِعشق میدانست و اما فرضیه ی من:

نویسنده معتقده قبل عاشقی رو بی خیال،وصل هم،کاری باهاش نداریم فعلا ،طبیعتا وقتی موجود نیازش برطرف شد دیگه میلی به ادامه رابطه نداره!

حالا ببینیم دستگاه آفرینش که عقلای عالم توی دقت و نظم اون، حیرون موندند،فکری به حال این موضوع کرده یا نه؟

بله ، هر چی هست زیر سرِ اکسی‌توسین هست،همون هورمون نوازش خودمون و واسوپرسین که بعد از رابطه ی شویی  در مغز ترشح میشه و نقش تعهدِ بلند مدتِ ارتباط را به عهده داره. تحقیقات روی افرادی که به همسرشون خیانت کردند،نشون داده اونا رابطه شویی صمیمی با هم نداشتند و میزان  واسوپرسین مغزشون کم بوده!

بنابر این با نوازش کردن همسر و ارتباط گرم و صمیمی هر زوجی روی این زمین می تونند پیوندشون رو محکم  و حتی دائمی کنند.

شاید علت ازدواج با حیوانات که توی برخی کشورها رسمی شده همینه،طرف با نوازش حیوانش موجبات ترشح اکسی‌توسین رو فراهم میکنه و قانون سوم کنش و واکنش نیوتون که یادتونه؟ واکنش به همون اندازه کنش ولی در جهت عکس اتفاق می افته بنابراین  به مرور زمان این ارتباط شدت میگیره ولی خودشون متوجه نیستند چه اتفاقی افتاده!

اگه می خوای همسرت همیشه مال تو باشه  و روت نمیشه نازش کنی،به یه بهانه ای خودت رو ذوق زده نشون بده یا کاری کن که کاری کنه که تو خیلی دوست داری دیگه بقیشو خودتون کشف کنید همشو من نباید بگم که!بعد دیگه می دونید باید چی کار کنید،نوازش و اکسی‌توسین و خوشبختی،آره به همین راحتی

خطرناک ترین تصور یه زن اینه که:

زشته خجالت بکش مردِ گُنده،از ما گذشته،ما دیگه عروس و دوماد داریم،مرد که نباید نیاز به نوازش داشته باشه،مرد باید قوی باشه محکم باشه!

خانم بزرگوار به استحضار می رسونم که مرد نباید اشک زنشو در بیاره،مردی به اینه نه اون که گفتی!

اگه شوهرت رو نوازش نکردی و یه روزی توی لونه ی یه کفترِ خوشگل موشگل دیدی داره گل میگه و گل میشنفه،نگی من نگفتما.

 

#اعجازِ_ناز

طنزعلمی

#دلنوشته_ها_گل_یکتا

www.Goleyekta.blog.ir

 

 


بهانه

یکی بود یکی نبود

احمد مرد مهربونی بود،اونقدر مهربون بود که خدا با اون سلطنتش با اون مهربونیش بهش گفت:بسه دیگه! ما نمی خواستیم اینقدر خودت رو به زحمت بندازی! طه ما انزلنا علیک القرآن لتشقی ،آدم شگفت زده می شه! خدا میگه بسه بابا! ولشون کن!

احمد یه داداش داشت به اسم علی،اونا خیلی با هم دوست بودند مهربون بودند!مردم دوست دارند آزاد باشند که هر کار دلشون خواست بکنن،این با دین نمی سازه! دین میگه خور و خواب و شهوت حق شماست منم نمی خوام منع کنم اما با حساب کتاب.

گویاعلی به احمد گفت:تو پیامبری عزت و آبروت باید حفظ بشه،هر کی خواست تو رو بکشه من میکشمش،اگه تو بکشی اینها کینه ای هستند کار پیش نمی ره! این شد عزیزان دلم که علی همه چیزشو فدای احمد کرد،همه ی کسایی که میخواستند داداشش رو بکشند،اون پیش مرگ میشد،اونا کاری به علی نداشتند قضیه احمد با دین جدیدش بود اما علی با اونها می جنگید و جای احمد خوابید مبادا دوست خوبش کشته بشه! جای احمد آدم بدها رو کشت،واسه اینه که الان اونا بغض علی رو دارند اما هفتاد و چند فرقه ، احمد رو دوست دارند و دور قبرش طواف می کنند.نه اینکه علی مهربون نبود،بود به خدا بود اما آدم بدا مهربونی سرشون نمی شد باس یه طور دیگه حالیشون می کرد.

گذشت،تا اینجا همه چیزِعلی فدای احمد شد،بعد از احمد علی القاعده جنگ با علی بیشتر و قویتر شروع میشه،احمد یه جگر گوشه داشت اسمش زهرا بود،گویا احمد یه فکرایی داره،انگار یواشکی تو گوش نازنینش گفته:علی همه چیزشو فدای من کرد،تو زهرای من، همه چیز من هستی،بعد از من سپر بلای داداشم باش.

وضع چنین شد که آدم های نمک نشناس می گفتند:طرف ما  علی بود،زهرا نبوده که! چرا زهرا خودش رو جلو انداخته؟ زهرا ما رو بی آبرو کرد! خب وقتی زهرا سپر بلای وصی احمد شده،اونا اول باید زهرا رو از جلوی راه بردارند،این باعث شد توی تاریخ بی آبرو بشند ، حرمت تنها یادگارپیامبرشون رو نگه نداشتند ،اینجوریاس دیگه ، آدم وقتی یکم بد میشه عوض میشه ، اگه خوب نشد و بدتر شد دیگه عوضی میشه ، کارهای خیلی بدبد میکنه.

کی  رفت در خونه رو به روی دشمنا باز کنه؟ زهرا  کی سیلی خورد؟ زهرا  کی سخنرانی کرد؟ زهرا  کی در خونه ها می رفت؟ زهرا  کی روز و شب گریه می کرد؟ زهرا کی سر دفاع از ولایت و امامت جون و خون داد؟ زهرا

قصه ی ما به سر رسید اما زهرا به حقش نرسید!

 

#بهانه

مخاطب:کودک

#دلنوشته_ها_گل_یکتا

www.Goleyekta.blog.ir


ساعت 30/2 دقیقه ی بامداد نهم خرداد 98 بود ولی الان 59/4 دقیقه ی صبح است ، حتما می دونید که نویسنده برای نوشتن هر کلمه ای دلیل داره.

رفته بودم قدم بزنم و داستانِ موشِ نابغه رو طراحی کنم ، داستان داشت خوب پیش میرفت که بحثی شدید و بی رحمانه با شازده کوچولو در گرفت ، حالا کاری نداریم بعدا مینویسمش بخونید و بشنوید.من مثل بزرگترها هیچ وقت نپذیرفتم که اون یک موجود خیالیه اما هنوز بشر آمادگی دیدن موجودات فرا زمینی رو ندارد ، باشه ولی به زودی این هم محقق میشه! به هر حال بحث اونقدر بالا گرفت که نزدیک بود به توهین برسه. به هر زحمتی بود داستان رو تموم کردم وعلی رغم اینکه سعی میکردم به ظاهرم مسلط باشم و مخفی کنم که چقدر فشار بهم آورد ، دلم گرفت و نشستم و با خودم گفتم اگه یه کارگر یا حمال هم بودم الان کنار همسرم خوابیده بودم  و نصفه شب  ، آواره ی دشت و بیابون نبودم واسه ی پردازش داستان، آخه میدونید من از بچگی آرزو داشتم یه شغلی داشته باشم که تابستوناش زیر کولر و زمستوناش کنار بخاری باشم اما اینجاش رو دیگه نخونده بودم ، شاید باورکردنی نباشه ، نباشه چه باک؟ گاهی که از خواب بیدار میشم مدتها مینشینم و فکر میکنم الان کی هست؟ امروز چندشنبه است؟ من کی خوابیدم؟ گاهی وقتی یکی از طرح هام تموم میشه و کمی کنار میشینم تا استراحت کنم هر چی فکر میکنم آخرین وعده ای که غذا خودم کی بود یادم نمی آید و خنده دارش اینه که بدنم رو ضعف  به شدت میگیره! چند روز پیش داستان کوتاهی حدودا هزار کلمه ای رو شروع کردم مدتی بعد نگاه به ساعت کردم 30/11 دقیقه  بود ، گفتم تا یک می نویسم و کمی استراحت میکنم ، وقتی خسته شدم و از داستان دست کشیدم  حدود نیم ساعت از ساعت پنج گذشته بود در حالیکه من فکر میکردم نهایتا یک ساعت گذشته! نمی دونم اگه بخوام با همین وضعیت ادامه بدم چقدر دیگه دووم میارم ، اصلا واسم مهم نیست کی شبه کی روزه ، خوابم یا بیدار! داستانم باید تموم بشه! میدونم این رفتارِ صحیحی نیست اما چیزی است که هست ، یه بار از یه آدم مست  که هنوز کار قبلیش رو تموم نکرده کار بعدی رو شروع میکرد پرسیدم از چی فرار میکنی؟ با یه لبخندی گفت:غم! شاید نقل خودم هم باشد ، از غم به درد پناه بردن ، چه موجودات عجیبی هستیم ، واقعا عجیب! همین است که فضایی ها لحظه شماری میکنند تا ما آمادگی پذیرش آنها را داشته باشیم و با ما همنشین شوند ، ما برای اونها بی نهایت جذابیم!

-          آقا    هی آقا گل میخرید؟

نگاش کردم ، گل؟ نصفه شبی میخوام چی کار؟ گفتم ، نه نگفتم آخه فاصلش زیاد بود حالِ داد زدن نداشتم ، دستم رو گذاشتم روی سینم و به علامت تشکر کمی خم شدم و بعد هر دو دستم رو به نشانه ی نه بالا بردم.

بازم رفتم تو خودم و شروع کردم قدم بزنم یاد حرف ستاره افتادم توی اون هوای سردِ زمستون

-          چی خسته شدی؟ گُه خوردی که خسته شدی؟ غلط کردی! اگه میخواستی خسته بشی چرا شروع کردی؟

من اصلا به اون نگفتم خسته شدم ، فقط خواستم باهاش درد دل کنم ، میدونستم یه آدم فرهیخته ی فهمیده هست از اون گوهرهای نایاب که توی اعماق اقیانوس اطلس باید روزها و ماهها غواصی کنی تا پیداش کنی اما خودش پیداش شد ، منم ول کنش نبودم.

ادامه داد:ببین تو عقب نیستیا! تو صفر نیستی تا اینجا اومدی خوبه! حالا خسته ای درجا بزن اونم قابل تحمله بعد داد زد اما عقب نرو پس رفت نکن پسر!

جونم واستون بگه من عاشق اینجور آدمام ، پُرِ شور و اشتیاق ، پُرِ محبت و دلسوزی

اونقدر شیفتش شده بودم اصلا یادم نبود بارِ اوله دومه یا سوم که دارم میبینمش ، اما مهم نیست ، هست؟

خیلی سردم بود اما وایساده بودم حرف بزنه!

وقتی میخواست خداحافظی کنه گفتم:دوستت دارم

زُل زد تو چشمام و گفت:من واسه ی علم زحمت کشیدم میفهمی؟ روی کارتن تو زمستون خوابیدم تا استاد پیدا کنم بعد شروع کرد ماجرای سفرهاش تک و تنهایی رو بگه و چیزهایی که بدست آورده بود اما من حالشو ندارم براتون بگم بگذریم.

داشتم قدم میزدم و فکر میکردم که مدتی بعد دوباره اون  پسر اومد پیشم و گفت:

همین دوتا گُل مونده میخری؟

دیدم دور تا دورم پُرِ گله ! گفتم ممنون عزیزم

-          آقا ببخشید اون دمپایا مالِ شماست؟

-          کدوما؟

-          اونا

-          نه عزیزم

بازم  اومدم تو خودم دلم نمی اومد برم خونه ، یه برنامه ی خوب میخواستم.

-          آقا ببخشید نمی دونی این لباسها صاحب داره یانه؟

-          کدوما؟

با هم رفتیم پیش لباسها

-          اینا نه؟ نمیدونم فکر نکنم بعد تو دلم به خودم گفتم هووی حواست کجاست ، از کیسه خلیفه میبخشی؟ گفتم آخه اینها بدرد نمیخوره که! به کارت میاد؟

-          آره یه جفت دمپای خُب توش هست

اینو که گفت فهمیدم مسافره! لااقل اهل اینجا نیست چون ماها اینطوری حرف نمیزنیم.

بعد درِ ساک رو باز کرد یه زیر شلواری در آورد و یه دونه شلوار و گفت:ساکش به درد میخوره.

تو دلم گفتم:خداها این ها آشغاله من میدونم تو هم میدونی با این حال مسئولیتش با من! من از طرف خودم اینها رو میدم به این پسر ،  ببین چقدر شاده ، امیدوارم بعدا توبیخم نکنی!

با قاطعیت تموم فیلم رو شروع کردم ، بگم چی؟ بگم اینها آشغاله بدرد نمیخوره که بهش برمیخوره ، چی بگم؟  زود باشید کمک کنید.

-          فکر نمیکنم کسی بیاد دنبال اینها

-          آره ، آخه خیلی وقته من دیدم اینها اینجا هستند.

-          حتما گذاشتند شهرداری بیاد ببره.

اون پسر اونقدر خوشحال شد که نمی دونید چقدر!  آره منم نمی تونم توصیف کنم اصلا نمیخوام.

-          اگه صاحبش اومد بهش بگید من آروم آروم دارم میرم به سمت فلکه برسه به من.

زل زده بودم بهش ، به سادگیش  و گفتم: باشه!

پنج متر ازم فاصله گرفته بود که برگشت و گفت:

تو این دنیا که خیر ندیدیم ، اونجا رو به گا ندیم!

یه لبخندی که از گریه غم انگیز تر است زدم و خیره شدم بهش و رفتم تو خیال ، من اگه تو دستگاه خدا کاره ای بودم به ثروتمندهایی که دینشون رو نگه می داشتند 1000 تا میدادم خیلی کار بزرگی میکنند با این همه عشق و حالی که هست حرمت نگه دارند اما به فقرا 1000 برابر اونو میدادم که خیلی هاشون زدند اون درش  و دیگه با دین کار ندارند!

اون رفت ، اما تند تند میرفت ، یه glx پارک کرده بود کنار جاده ،  این موقع شب حتما با نامزدش بود ، به فاصله ی دو متر از ماشین ایستاد و گل تعارف کرد ، بعد رفت کنار شیشه درست ندیدم یکی یا دوتاش رو فروخت.دوباره راه افتاد تند تند

-          پسر این سوژه ی خوبیه برو از زندگیش مستند تهیه کن

-          که چی بشه؟

-          که یکی بیاد کمکش بده

این گفت و گو با خودم اونقدر ادامه داشت تا به تصمیم رسید

سوار شدم خودم رو به سرعت به فلکه رسوندم اون طرف این طرف پیداش نکردم.

تقریبا 99 درصد مطمئن بودم این مستند به حال زندگی اون فرقی نداره اما به خاطر اون یه درصد حرکت کردم که دیر شده بود.

چند ماه قبل هم کنار زاینده رود یه دختر کوچولو فک کنم افغانی بود داشت لواشک میفروخت ، ازش پرسیدم زندگیت چه طوره؟

گفت چی؟

گفتم لواشک دونه ای چنده؟  داشتم بهش پول میدادم و لواشک رو میگرفتم و به خودم گفتم:ابله این پرسیدن داره آخه؟

رفت

رفتم دنبالش یه خورده توی راه بازی میکرد گاهی میفروخت میگذروند خلاصه ، رسیدم بهش و گفتم :میخوای یه مستند از زندگیت تهیه کنم ؟ شاید یکی پیدا بشه ازت حمایت کنه؟

گفت : یعنی چی؟

داشتم توضیح میدادم که گفت:باشه

یه چهارتا بیشور اومدند کنارمون ببینند چی دارم بهش میگم! اونم رفت! اونام رفتند!

احساس بی عرضگی میکردم!  دور تا دورمون کثافت کاری ریخته یکی میخواد جمع کنه! از ی و ی و ی و ی گرفته تا ی ، حالا من ایستاده بودم با یه بچه ی سراپا چرک و کثیفِ هفت یا شش ساله حرف میزدم مشکوک شدم ، ملت باید سر دربیارن!

من نمی دونم چند نفر این مطالب رو میخونند اما فکر کن فقط تو میخونی ، آره خود خودت! از این به بعد بی تفاوت از کنارِ آدم های فقیر و بی کس و کار عبور نکن ،آقا یه لبخند مهربون میتونی بهش بزنی؟قربون دستت همون کافیه دریغ نکن.

{مروی است که: فردای قیامت جمله زهاد و عباد از تقصیر طاعت خود عذر خواهند. و حق تعالی از فقرا عذرخواهی کند و فرماید: ‌ای بنده من! دنیا را به تو ندادم نه از این جهت بود که دنیا به تو حیف بود بلکه از آن جهت بود که تو به دنیا حیف بودی.

دنیات نداده‌ام نه از خواری توست

ین فدای یک نفس زاری توست

هر چند دعا کنی اجابت نکنم

زیرا که مرا محبت زاری توست

برخیز و بر صفوف اهل قیامت بگذر و هر که را که بینی بر تو حقی داشته باشد و در دنیا بر تو اکرامی کرده باشد دست او را بگیر و با خود به بهشت بر».9

و فرمود که: بسیار با فقرا آشنائی کنید و بر ایشان حق خود را ثابت کنید، که از برای ایشان دولتی خواهد بود. شخصی عرض کرد که: چه دولتی از برای ایشان خواهد بود؟ فرمود که: در روز قیامت به ایشان خطاب خواهد رسد که: نگاه کنید هر که شما را قرص نانی، یا شربت آبی، یا جامه‌ای داده باشد دست او را بگیرید و به بهشت برید».10 و 11

9.             مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج۷۲، ص۲۵، ح ۲۰ (با اندک تفاوتی).   

۱۰.            فیض کاشانی، محسن، محجة البیضاء، ج۷، ص۳۲۳.   

۱۱.           زبیدی، مرتضی، اتحاف السادة المتقین، ج۹، ص۲۷۹.

منبع روایات :

http://wikifeqh.ir/%D8%B4%D8%B1%D8%A7%D9%81%D8%AA_%D9%81%D9%82%D8%B1#foot-main9

}

#پسر_گل_فروش

#دلنوشته_ها_گل_یکتا

www.Goleyekta.blog.ir

 

 


نمی دونم این اصطلاح یا مثل  متعلق به شهر ماست یا قدمت دیرینه ای داره ، وقتی کسی در مغازه اش کاسبی نمیشه اصطلاحا میگن طرف با تخمای پرنده هاش بازی میکنه! البته من یکم تصرف کردم آخه مثلش زشته اما مفهوم غنی داره!

از دم یه مغازه رد می شدیم دوستم اینو گفت ، و گفت :طرف معتاد شد مشتریاش رو از دست داد حالا دوباره مغازه رو راه انداخته اما کسی بهش مراجعه نمیکنه و صبح تا شب با اونها بازی میکنه!

این موضوع جالبی بود اما چرا؟

جواب روشنه مشتری نیست! اون بی اعتبار و آبرو شده  لااقل توی این شهر ، پس باید شهرش رو عوض کنه اما مطلب چیز دیگه ای هست.

اکثر افرادی که مشکلات جنسی حاد دارند چون کار درست و درمونی ندارند ، ببینید طبیعی هست که آدم مجرد مشکل جنسی داشته باشه اما بعضیا دیگه بی مزش میکنند و چون کار ندارند با چی بازی میکنند؟

این اصلا مهم نیست کارتون چیه؟ ذغال فروشید ، کارگرید کارمندید بازاریابید بازیگرید نویسنده اید ، چنانچه با شور و اشتیاق کارتان را دنبال کنید اوضاع بدون تردید بهتر میشود.

 

#دلنوشته_ها_گل_یکتا

#بازی_با_تخم_های_پرندگان

goleyekta.blog.ir




نمیگم الکی خندیدن درست یا نادرست ، خوب یا بد ، سوال اینه ، که چی؟ بعدش چی؟

ههه ههههه ههههههه ههههههههه هههههههههههه هههههههههههههه خب خندیدیم ، بعدش؟ هیچی؟ هیچی هیچی؟

میدونی مشکل چیه؟ نه نمیدونی

اینه که کم میدونیم، اوکی؟

شنیدیم تلقین خوبه اما نمی دونیم کدوم تلقین!

بعضیا وقتی سمت عبادت و دین میرن ، یادشون میره کار کنن ، دعا میکنن خدا از آسمون پول بیاره!

اونم که فعاله ، دین رو یادش میره ، حال اونکه دین میگه هم دعا هم کار! بگذریم گوشمون پره ، نه؟

به جای ههههه هههههه هههههه الکی ، اگه یه برنامه ساخته بشه که مشکلات ن بی سرپرست حل بشه ، ازدواج  و شغل جوونا حل بشه!

-          اوهوی مگه ما پیرا آدم نیستیم دل نداریم؟

-          ببخشید ، مشکلات همه ی مردم حل بشه

این شادی واقعی نیست؟ طرف کناز شوهرش یا همسرش توی خونه به نشاط واقعی میرسه ، شغلی داره زندگی آبرو مندی داره!

خب دیگه اینجوریاس!

اگه برنامه ای مخاطب نداشته باشه دوام نداره ، من یه سوال بی جواب دارم ، از ی سرپرست خانوار که گیر خرجی اند ، از جوونا و پیرا ، چرا از برنامه هایی حمایت میکنید که خاصیت لحظه ای دارند واستون؟؟؟! چرا؟؟؟

-          چند بار عاشق شدی؟

-          اینقدر بار

با انصاف ، این مردم مشکلات دارند ، اگه مردش هستید یه دونشو یه دونشو حل کنید نه همشو! اینکه یه بازیگر یا خواننده یا هر چی ننده چی میخوره چی میپوشه چه دردی از این مردم حمایتگر دوا میکنه؟

 

وانِ گری ه

#دلنوشته_ها_گل_یکتا

Goleyekta.blog.ir


اگه خدا شور و اشتیاق نداشت دست به خلقت نمی زد ، دائم ببخشه گنه کارا رو ، دلش واسه ی اونا تنگ بشه ، به خودش قسم حرف خودشه که دلش میخواد اونا بیان باهاش حرف بزنند! مال من نیست که!

اگه خودش شور داره اهل عشق بازی و دوست داشتنه ، خب چرا ما نباشیم؟ هان؟

ولی مثل چاقو میمونه ، رقص رو میگم ، هم میشه خوب استفاده کرد هم.

به نظرتون همه ی رقاصا اند؟ آقا نیستند! بعضیاشون اونقدر خوبن که نگو! خواننده هام همین طور!

آقا یه سوال ، یه سوال بی جواب! چرا بودن خوب نیست ، چرا خدا دوستش نداره ، رفتارش رو میگم نه خودشه ، والا از این خدا اگه بپرسی نظرت در مورد فلان چیه؟ نمیدونم اما از اخلاقش بر میاد که بگه: نمیدونی چقدردلم واسش تنگ شده ، منتظرم توبه کنه برگرده پیشم.

عجب خداییه ، انصافا خدایی مال خود خودش باشه. خیلی بهش میاد.

آقا نگفتید پس چرا خدا دوسش نداره؟

یکی میخواد امشب بغل این یکی باشه حالیته؟ شب دیگه بغل اون یکی باشه حالیته؟ یکی میخواد از بدن اون همه لذت ببرند ، دم و ساعت بغل هر یکی باشه حالیته؟ یکی زن هوس بازه ، هر جایی و طنازه بقیه ترانه یاد نیست.

یکی از چیزهایی که شخصیت خدا رو خیلی واسم جذاب کرده اینه که در عین حسابگر دقیقی بودن فوق العاده مهربان است ، نمیشه به راحتی درکش کرد ، این خدا رو واسه من جذاب کرده.خلقتش رو نگا کن همه چی با حساب کتاب ، خب

فحشا و بی بند وباری اولین چیزی که میشکنه ، قانون و قاعده ی طبیعت هست ، با هر کی خواستی هر وقت خواستی باش مهم نیست ، بچه شد شد نشد نشد یه کاریش میکنند اخه ، محبتا الکی و کلی چیزای دیگه که حالم بهم میخوره بگم ، اما ازدواج ، با کسی هستی که مال توه ، همه چیزش ، بهم میگفتن کمتر مسائل علمی رو توی داستان و نوشته هات بیار یکم هم حالشو ندارم والا واستون میگفتم جدیدا پژوهشها نشون داده فحشا مکانیسم بدن زن رو به هم میریزه و در عوض اگه زن بداند مال یک نفر است از لحاظ روحی و جسمی سالم و آرام است و به آرامش میرسد ، اینطوری طراحی شده دیگه ، اعتراض داری با نویسنده اش بگو ، خداست.

چیه نکنه شک داری سناریوی این عالم رو خدا نوشته خودشم کارگردانه؟!

شاید درصد زیادی از مردان زن زیبا میخواهند اما زیبایی توی چیه ؟ قیافه؟

اون پژهشگرای هالیوودی نقطه چین یه مبنایی رو برای زن زیبا دادند ،  هر کی اونها رو بهتر داشته باشه زیباتره!

نمونش باربی هست! راه افتادم تو کوچه و خیابون ببینم آیا با ملاک اونها زنی وجود دارد یا نه! گشتم نبود نگرد نیست ، با این حساب همه ماها زشتیم. یه روز اتفاقی رفتم بازار شغلها رو مشاهده کنم یه سوژه ای واسه ی نوشتن پیدا کنم.

از پل که رد شدم یه خانوم با مشخصاتی که داده بودند تشریف داشتند ، این دختر توی نیم ساعت یا بیشتر ، یک ساعت نشد ، چندمیلیون خرید کرد ، به نظر میرسید تازه عروس باشه ، نه حتما بود نشانه هاش بود.

من به جای همسرش داشتم از کوره در میرفتم ، آقا نمیتونید تصور کنید ، دستش رو میگذاشت به کمرش ، انگشتش رو دراز میکرد و میگفت :دو کیلو از این (به پسته اشاره میکرد) دو کیلو از اون تا آخر ،من گردو رو شنیدم که از همسرش نظرخواهی کرد ، دو کیلو بسه؟

اون جوابی نداد ، اگرم داد من نشنیدم ، دیگه حالم داشت بد میشد ، درسته که من پولشو نمیدادم اما قسم میخورم خیلی از این خریدها الکی بود ، یعنی مصرف نمیشه توی خونه ، یه بار اسمشو نبر گفت بیا سر این وسیله رو بگیر کمکم  ، رفتم ، خیلی سنگین بود  ولی چیزی نمیگفتم ، آقاهه گفت:شالیم خدا این زن رو بکشه!

من خوشکم زد ، نزدیک بود سرش رو ول کنم بخوره زمین ، بعد ادامه داد :واسه اینکه از فلانی کم نیاره ببین چه جوری خرج میتراشه واسه من؟ میدونی چقدر قسط وام دارم؟

من هیچی نمیگفتم ، به من چه ، زندگی خودشونه حلش میکنند ، تازه آدم یه چی بگه دست بگیرن ، آبمیوه گیری نبود ولی واسه مثال فرض کنید بود ، خانومه میخواسته یه مدلی بگیره که تا سه لیتر جا بگیره ، تفاوت قیمتش یک و نیم میلیون بود ، آقاهه میگفت: مثلا دو لیتری باشه چی میشه؟ بازم من ساکت بودم ، با بعضیا خودشونم نخوان راهنمایی میکنم با بعضیام دوست ندارم چیزی بگم.

مثلا آخرین خرید این زوج جوان از یک عروسک فروشی بود ، هیچ کجا چونه نزدند ، آقا کارت میداد ،اینبار به خانومه گفت : اگه 15 میدی میخرم ، عروسک 18 بود.خانومه قبول نکرد ، همسرش گفت :بخر و خریدند.

اما خانوم عروسکیه اونقدر قسم وآیه که نمی صرفه و فلان ، دلم واسش سوخت ، یه نگاهی به زن های توی بازار انداختم و اونقدر دلم میخواست برم به شوهراشون بگم : بخدا زن شماها خیلی خوشگله به همشون بگم ، قدر شون رو بدونند که با همه چیز ساخته بودند، اما خب این کار منطقی نیست ، دلمم گرفته بود حسابی ، از اینکه چرا ملاک زیبایی قد بلند و کمر باریک و کوفت و زهرماره؟

رفتم پیش خانوم عروسکیه حرف بزنم یکم دلم پناه بگیره ، گفتم تبلیغ میکنید واسه ی کارتون؟

گفت:وقت ندارم ، ماجرای نجار و شاگردش رو گفتم که نجار وقت نداشت اره رو تند کنه و شاگرد به اون میخندید!

خوشش اومد اما اخم کرد گفت چرا داری اینو به من میگی؟

گفتم :دیدم اون آقاهه اصرار داشت چونه بزنه و شما خیلی توضیح دادی از قیمت خرید و اینها

درد دلش باز شد اما زود جمعش کرد و کارش رو ادامه داد

گفتم همشون رو خودتون میدوزید؟

یه نگاهی کرد و گفت:میبافیم.

یخ کردم ، یعنی من فرق دوختن و بافتن رو نمیدونستم؟ نمیدونم شاید!

گفتم توی اینیستا تبلیغ میکنید؟ هاج و واج نگام کرد ، فهمیدم نداره ، گفتم:باید این کار رو بکنید با روز پیش بروید ،گفت بله شوهرم این کار رو میکنه.

الکی میگفت:خب خودم باشم آدم شک میکنه یکی از گرد راه برسه دل سوز آدم باشه!

گفتم خانوم حرف گوش بده ، پیداس خیلی زحمت میکشی و خسته ای ، اون کار رو بکنی فروشت بیشتر و بهتر میشه اینقدرم عروسکات خاک و باد و آفتاب  نمی خوره ، یه لحظه انگار فهمید واقعا قصدم خیره ، یه لبخندی زد و گفت:شما شغلت چیه؟

گفتم نویسندم ، اونقدر ذوق کرد که من فک کردم بهش گفتم دکترم

گفت چی مینویسی؟ گفتم داستان

گفت چرا اینها رو به من گفتی؟ لحن این چرا دیگه اعتراضی نبود!

گفتم:شما خیلی زحمت میکشید.گوشیم رو از جیبم درآوردم  و یکم یادش دادم بعد یه هو گفتم موفق باشید خداحافظ

آقا پاشد هی تشکر میکرد و کلی دعام کرد ، خیر ببینی و خدا کمت کنه و به آرزوهات برسی و اینها

فقط یه ممنون خالی گفتم و اومدم ،مگه من چی کار کردم که اینقدر تشکر کرد؟

یه آروز داشتم مدتها بهش نمیرسیدم ، دور از ذهن بود ، یه درخته تو محلمون توته ، توی جا خونه نزدیک ، کسی بهش آب نمیده داشت خشک میشد ، چند شب پیش دوتا بوکه آب کردم رفتم بهش دادم و گفتم: میدونم میشنوی چی میگم ، دستات هم بالاتر از دستای منه به خدا نزدیکتری ، گناهم نداری ،قسم میخورم خدا حرف تو رو گوش میده ، من یه آرزو دارم بعد بهش گفتم ، بعد گفتم اگه دعام کردی مطمئنم مستجاب میشه و این علامتشه و منم همش میام بهت آب میدم ، ببین درخت همسایه ها دارن نگام میکنن میگن این دیونس ، من اینا رو به جون میخرم ، واسمم مهم نیست چی فک میکن ، اما اوکیش کن ، یه دو سه قطره آبغوره هم گرفتم ، آخه فصل غوره هست.

موقع برگشت یه همسایه ها زل زده بود بهم چشم بر نمیداشت ، محلش ندادم ، میدونی باورشون نمیشه نیمه شب یکی بره توی جاخونه برای آب دادن درخت ،  پیش خودشون شاید فکرای دیگه بکنند بکنند چه باک؟

سه روز بعد به آرزوم رسیدم ، من نویسندم بعضی چیزا رو میفهمم ، دیگه دیگه ، رصد کردم نطفه برآورده شدن آرزوم همون شب یا روز بعدش بوده ، نمیخوام توضیح بدم کیفیتش رو ولی همینی بود که گفتم.

دعای اون خانومه یا درخت ، من که کاری نکردم ، بگذارید شاه کلید بدمتون ، کاری که هیچ کس نمیکنه اگه بکنی خدا میخره ، هر چی ام کوچیک باشه.

و اعتیاد

واسه تنوع چهارتا موضوع رو تلفیق کردم

چرا معتادها زندگیشونو از دست میدن؟

مگه پول مواد مخدر زیاده؟ شاید اما علت اصلیش اینه که میگم

فرد معتاد شور و اشتیاق نداره فقط فکر میکنه ، عمل نمیکنه  ، عملیه اما اهل عمل نیست.

اگه خدای نخواسته معتاد شدید یا شده اید ، شاد بشید باشید ، خوب میشید.

 

#رقص__ی_خوشگل_و_اعتیاد

#دلنوشته_ها_گل_یکتا

Telegram:@Goleyekta

Goleyekta.blog.ir



سال 1386 بیمارستان سوانح سوختگی اصفهان

اوضاع جالب نبود

یه روز

پرستار:مگه نمیگم این تن لشت رو از روی تخت ت بده ، میخوام ملافه رو عوض کنم.

Mus musculus:خودت میبینی که همه جام سوخته ، بدنم حس نداره ، نمی تونم.

پرستار Mus رو هل میده و از روی تخت میندازه زمین

اون تخت ها فاصله زیادی با زمین داشتند ، حالا همون یک متر رو فرض میکنیم ، حس خوبی نداشت ، درد سوختن بود این ضربه هم روش.

همه ی رفتار پرستارها بی رحمانه بود ، وقتی باند رو از روی زخمها باز میکردند چنان تند تند این کاررو انجام میدادند که به علت چسبیدن باندها به گوشت بندن و کنده شدن ناگهانی خون به هوا میپاشید و mus  فقط نعره میزد  و هر چقدر التماس میکرد که کمی آرامتر ، اصلا انگار نمی شنیدند! او  نفهمید چرا اینها اینطوری رفتار میکنند (خدمات نیم بها یا تکمیلی یادتان باشد) ، آیا با همه این کار رو میکنند یا فقط من و نفر دیگری که با mus سوخته بود ؟ از همراهم شنیدم که او را هم از روی تخت به زمین زده اند! یک کودک هم بود ، با او ظاهرا خیلی بد رفتار نکردند ، او زیاد نسوخته بود.

یک روز mus  به همراهش گفت قبل از اینکه اینها مرا بکشند خودم این کار را میکنم مگر اینکه ترخیصم کنی؟

پزشک امضاء کرد و ترخیص شد و به علت ترخیص زودتر از موقع که البته بعضِ مردن بود آثار سوختگی و عوارضش هیچ گاه خوب نشد!

Mus نسبت به برخی کلمات حساس شده بود ، یکی از آنها خدمات رایگان بود!

وقتی کسی میگفت من شارژ رایگان ایرانسل یا همراه اول دارم با او برخورد میکرد و میگفت:تو پول داده ای و اون بسته رو خریدی لعنتی ، نگو رایگان!

یا کسی اگر میگفت:فلان جا با دفترچه بیمه تأمین اجتماعی رایگان درمان میشوید ، mus میگفت:خفه شین! آیا شماها ماهی اِن هزار تومان حق بیمه پرداخت نمیکنید؟ رایگان در نظر شما چه مفهومی دارد؟ ننگ بر شما بی خردان!

با اینکه mus خدمات درمانی بیمه تأمین اجتماعی را قبول نداشت ، برای اینکه  از طرف اجتماع تحریف شده ، متهم به بی عرضگی نشود بیمه شد اما سالها میگذشت و دفترچه او بدون استفاده تمدید میشد.

چند روز قبل دستش شکست و نتوانست خودش آنرا حل کند ، پزشک متخصص هم سراغ نداشت چون هیچ گاه مراجعه نکرده بود این عادت اغلب موشهاست  و خانواده اصرار کردند دفترچه داخل قبر به کار آدم نمی آید.

1398 بیمارستان اهرا نجف آباد

-          لطفا بنویسید یه عکس از دستم بگیرند.

پزشک میخنند و می گوید؟ چرا؟

-          چون به نظرم شکسته ، می خوام مطمئن بشم.

-          روی دستت رو باز کن

پزشک میگوید دستت شکسته و دست به قلم میشود

-          دارید عکس مینویسید؟

-          کی اینطوری شد؟

-          چند روز پیش

-          نه عکس رو برای اورژانسی ها مینویسم

-          من اورژانسی نیستم

-          نه اونهایی که دم مرگ اند

-          من هنوز زنده ام

-          اگه گفته بودی همین الان برات مینوشتم ، برات مینویسم فردا صبح اول وقت بیا تا عکست رو بگیرند.

-          نمیشه همین الآن بگیرید ، خیلی درد داره و الا نمی اومدم.

-          من فارسی صحبت میکنم نه؟

Mus به خونه مراجعه کرد و خودش دستش رو درمان کرد ، زودتر و بهتر!

چند روز بعد مجددا بیماریی گرفت که نیاز به درمانگاه بود ، تب فوق العاده شدید ، چرک و ورم گلو ، رو دل و سردرد شدید. دو روز تحمل کرد اما حالش خوب نشد و به ناچار مجددا به بیمارستانی که چرا باید نام ائمه یا نام های مبارک را روی اماکن شخصی  و دولتی بگذارند؟ همین چند وقت پیش نبود فلان موسسه ای که نام یکی از ائمه را داشت پول مردم رو بالاکشید رفت؟ چرا به اینها مجوز میدهند؟ چرا اصلا چنین کاری را درست می دانند؟

درمانگاه

پزشک تلفن را برمیدارد و با اورژانس تماس میگیرد:جناب فلانی یکی هست مثل اون مورد قبلی بفرستمش یا خودم پروندش رو تکمیل کنم ؟الان سرم خلوته

Mus نشنید پزشک آنطرف خط چه گفت اما این پزشک یک پرونده تشکیل داد و او را به اورژانس فرستاد.

اورژانس

Mus:دکتر من دو روزه نتونستم غذا بخورم ، هم رو دل کردم هم گلوم به قدری ورم داره که چیزی ازش پایین نمیره ، لطفا یه سرم تقویتی برام بنویسید.

-          اورژانس سرم تقویتی نداره!

 

اتاق بستری

پرستار:دستت رو مشت کن میخوام رگت رو بگیرم.

-          این سرم چی هست؟

-          سرم فلان(چرک خشک کن یا چیزی شبیه اون)

-          نمیشه یه دونه تقویتی بهم بزنید بدنم ضعیفه سقل دارم نمیتونم غذا بخورم گلوم هم سوزش داره

-          پرستار با لبخند پاسخ میدهد:اورژانس سرم تقویتی ندارد ، وقتی مرخص شدید به پزشک عمومی مراجعه کنید او این کارها را انجام میدهد.

چند لحظه بعد

همراهم:میدونی چرا بهت تقویتی نمی زنند؟ چون اینجا رایگانه!

-          نگو رایگان

-          حالا

-          Mus  دفترچه بیمه رو برداشت و بهش گفت:مفت خورِ بی خاصیت!

میخواست پاشه بره دفترچه رو جلوی چشم پرستارا آتش بزنه بندازه توی سطل آشغال ، بعد به خودش گفت :آروم باش ، فایده ای نداره ! زور الکی نزن ، همینه که هست!

کبریت بی خطر ، کبریتی است که آتش میگیرد اما برای ظلم و ظالم بی رطخ است.

ضمنا طبق قانون همه ی شما مشمول خدمات رایگان نبوده و نیستید!

 


-          کدوم دختر  رو دوست داری تا آمارشو واست در بیارم؟

-          چه طوری؟

-          استوریهاش رو چک کنم و ببینم چی ها رو لایک میکنه!

-          ساده

یادتون باشه آدم ها به اندازه ی شما کمی کمتر یا بیشتر باهوشن!

چیزهایی رو به اشتراک نمیگذارن که دوست دارن،چیزهایی رو میگذارن که دوست دارن شما ببینید و بدونید،اون بخش از زندگیشونو!یادتون باشه،اگه نباشه،از ظاهرش قضاوت میکنید وارد رابطه میشید ازدواج میکنید و بعد چیزهایی میبینید که نمی خواسته ببینید و اونوقت یه بدبخت شماره یک هستید! یا برعکس یه گزینه ی عالی رو به خاطر قضاوت از اونچه نشون میده بدون اینکه بدونید واقعا کیه ؟ از دست میدید،تمام.

 

احمق ،یه همسر عوضی

                  #دلنوشته_ها_گل_یکتا

www.Goleyekta.blog.ir

 


لاهوالاهو

سوال بود همیشه واسم چرا مادرا عروس ها رو دوست ندارند؟

زن حسوده ،جواب قبلا این بود! اما امشب فرق کرد ، مادر مادر است و همسر نون خور!

یه مادر نمیتونه تحمل کنه کسی جگرش رو واسه پولش بخواد نه خودش ، اینه.

شریکِ خوب کیه؟

کسی که مثل خودت کالا رو دوست بداره ، گشتم نبود نگرد نیست ، واسه اینه که اکثر موفق ها تنهاند! واسه اینه که فرمانده یه نفره!

شریک خدا کیست؟

کسی میتواند شریکش باشد که به اندازه ی او کالا را ، که اصل قصه انسان است را دوست بدارد ، شریک گرفتن برای خدا یعنی عملا میگویی شریکت هم به اندازه ی تو یا کمی کمتر ما را واقعا دوست دارد ، این به قدری خدا را عصبانی میکند که در قرآن گفته شاید هر گناهی را ببخشم ، میفهمی هر گناه یعنی چی ، نمی دانی ، یعنی هر گناه تمام.اما ادامه داده ، اما شرک را نمی بخشم. روی شرک حساسه خدا، خیلی!

عقلی بررسی کنیم کسی نمی تونه ما رو اونطوری بخواد که او میخواد اما چرا؟ چون واسش مهم نیستیم.

هر کی شریک گرفته از نابغه تا کودنش ، تقریبا همشون ناراضی اند ، چرا؟

طرف با دلسوزی کار نمی کنه ،چرا؟

چون کالا رو به اندازه ی صاحب اصلی دوست نداره ، تمام.

نشانه های باهوش چیست؟

یه سری مزخرفات ، چون یه ابله هم گاهی اونها رو داره

 اما فقط یه باهوش میتونه خیلی مهربون باشه و به همون اندازه کمی بیشتر بی رحم باشه!

وفادار باشه و همون قدر قسمتی بیشتر خائن

درست کار و شریف باشه و همون حوالی پست و بی شرف بشه!

یه باهوش همون قدر که جذابه و میبخشه میتونه کینه ای باشه و نفرت انگیز

فقط یه احمق بی شور خرفت بی خاصیت حاضر نیست یه نمونه کار از باهوش بگیره در عوض ،عوضی اونو کشف میکنه و قیمت خوبی پیشنهاد میده و اونو مجبور میکنه که انتخاب کنه و باهوش کار رو میکنه اما کاری انجام نمیشه ، این فقط برای اینه که اون میتونه اجتماع ضدین رو تصور کنه!


#دلنوشته_ها_گل_یکتا

www.Goleyekta.blog.ir



دخترا اخیرا به سن بلوغ که میرسن میشن ، انگار فهمیدن حجاب کارایی نداره! تشویقشان بباید! جناب فرماندشون علی نژاد ، عجب فامیلی ، یه حسی بهم میگه فامیلش رو عوض کنه بهتره براش!بگذریم

قدیم پسرا چشم و گوش بسته بودند ، تا مادره میگفت :نمی دونی دختره چقدر خوشگل بود ، رسم بود مادرا چادر دختر رو برمیداشتند میدیدند و واسه پسرشون توضیح میدادن ، میرفتن ازدواج میکردن و چه زندگی آقا ، آدم دلش آب می افته! به خدا

الان که زحمتش رو کم کردن و خودشون چادر که چادره ، یه ساپرت و تاپ میپوشن و عکس و فیلم میگیرند و اینیستا و بقیه جاها به اشتراک میگذارند ، تا اینجا هم هیچی ، ببینید کی گفتم این خط _____اینم نشون  *#*  اگه دخترا با همین فرمون برن آمار خودکشی توی ایران خصوصا بین دخترا یه چیز عجیب  و غریبی خواهد شد ، آزادی میخواستند بفرمایند نوش جان!

پسر در کمتر از نیم ساعت انواع دختر رو میبینه و مقایسه میکنه ، حالا اینکه از هر کدوم ده دقیقه گل میچینه رو کاری ندارم حوصلشم ندارم بریم گفت و گوی یه دختر پسر امروزی رو بشنویم که قصد ازدواج با هم رو دارند.

دختر خانوم یکم عشوه وناز میاد و موهای لَختش رو اینطرف و اونطرف میکنه و کالا رو به نمایش میگذاره

-          سلام خوبید؟

-          سلام خوبم

-          خب

-          خب

-          در مورد ازدواج نظرتون چیه؟

-          نظرم مثبته

-          من شغلم فلانه درآمدی هم دارم که زندگی بچرخه و شما؟

-          یعنی چی و من؟ انتظار داری زنت کارمند باشه؟

-          کارمند نه ، ولی شما چی داری برای ارائه؟

-          نمی فهمم منظورت رو

-          من پول دارم  خرج شما میکنم شما چی داری؟

-          ببین قشنگ حرف بزن ، منظورت رو نمیفهمم ، گفتی شغلت چیه؟

-          چه ربطی به شغلم داره؟

-          بگو

-          دبیر فلسفه

-          همون ، یکم مغزت تاب برداشته ، زن زنه دیگه همین ، چی ازش میخوای؟

-          صفات انسانی

-          نگفتم تاب برداشته؟  صفات انسانی دیگه چه کوفتیه؟ حتما منظورت همون امل بازی هاست حیا و این مزخرفات

-          نه اتفاقا ، منظورم چیزیه که باعث امنیت و رشد من باشه ، مثل صداقت وفاداری انسانیت و اخلاق ، زیبایی تو رو به افوله و پول من داره بیشتر میشه ، یه چیزی باید داشته باشی که معاملمون منطقی باشه.

-          خوب اینها رو که همشو رو دارم

-          بله مشخصه

-          ببین من میخوام کیف زندگی رو بکنم ، عشق و حالا کنم ، میفهمی ؟ خیلی تو فازای سنگینی که گفتی نیستم.

-          اوکی

طرف یه دو دولاری از جیبش در میاره و میده به دختر خانوم و میگه بریم حال کنیم

-          همین؟

-          نه این بیعانه هست ، بریم حالا یه چند دلار دیگه هم بهت میدم.

 

اگه یه تو خیابون ، دم در مسجدی ، دم خونه اش ، جایی دیدی و سلام کردی و گفت:سلام گل پسر یا دختر خانوم گل ، چه خبرا؟

-          شکر خدا

-          چه کاره ای؟

-          بی کار

-          همسر داری؟

-          نه

-          چرا؟

-          اوضاعمون رو اینطوری کردند

بعد بره عبا و عمامش رو تنش کنه و کمربندش رو ببنده و بیاد بگه : کی مسبب بدبختی شیعیان منه؟ و راه بیفته بره پدرشون رو دربیاره ، این آدم اسمش محمده ، پیامبر و فرستاده ی خداست ،یا دست کم از جنس همونه و لباس اونو به حق پوشیده ، غصب نکرده ، نیده!

چیه شما فکر میکنید اگه رسول الله به این چیزا اهمیت نمی داد مردم به حرفش گوش میدادند و ایمان می آوردند؟ به قرآن ساده لوحیست! محمد دلسوز مردمش بود دوسشون داشت ، کمکشون میداد ، اونام عاشقش شدند و گفتند : خب حالا که اوضاع ما واسه ی تو مهمه ، حرفای تو هم واسه ی ما مهمه جون بخواه!

همه ی مردم که فیلسوف و منطقی نیستند که حرفهای ایشونو بررسی کنند و پیش خودشون بگن عجب راست میگه ، چه حرفای نابی و ایمان بیارن ، نه بابا خیلی هاشون همین فقیر فقرا بودند که اولش دل دادن به اون بعد دیدن حرف حساب هم میزنه دیگه نورعلی نور

معیار دادم دستتون تا گردو رو با گوهر اشتباه نگیرید ، خدای قلابی و دین الکی تو کتتون نره!

یک میلیون و یک بار گفتم ، یک میلیون و دومین بارم میگم ، یه دختری رفت مسجد به پیامبر گفت:دلم شوهر میخواد ، دیگه معلومه دختره فقیره گفتن نداره ، پیامبر گفت وایسه ببینم چی کار میشه کرد ، رفت به مردا گفت کی زن میخواد ؟ دو نفر انگار اعلام امادگی کردن ماجرا درست یادم نیست ، دختره یکیشون رو پسندید ، همون جا نشستند پیامبر گفت:چی داری مهرش کنی؟

-          هیچی

-          چی بلدی؟

-          هیچی

-          قرآن بلدی ؟

-          بلدم

-          کدوم سوره ها رو

-          اینها رو

پیامبر به دختر میگه این سوره ها رو بلدی؟

-          نه

-          مهرت اینا باشه؟

-          باشه

پیامبر دست دختر رو گذاشت تو دست شوهرش از مسجد بیرونشون کرد.اینه اسلام.

 

دخترانِ 2019

#دلنوشته_ها_گل_یکتا

www.Goleyekta.blog.ir

 


-          رفیق چته؟ تو همی

-          موندم چرا ترامپ میخواد منو به کشتن بده

-          نترس نمی میری! توی ارتفاع بالا پروازت میدن ، ایرانیا نمیتونن شناساییت کنند.

-          هم من میدوم هم تو میدونی هم اونا میدونن هم اینا ، فقط نمیدونم چرا با دست خودشون گوشت رو میخوان بدن دست گربه

-          رفیق تو میدونی ترامپ چقدر ایرانیا رو دوست داره ، اون میدونه یه کارگر ایرانی با یه ماه حقوق میتونه یه روز زنده بمونه و اون 29 روزِ تهش هم زندگی کنه! خب اونا به اخطارهای گلشیفته اهمیت ندادند ، همینه که با حقوق یه ماهشون میتونن یه بار دندون بچشون رو درست کنند و بقیه ماه رو با دست چپ و راستشون بازی کنند.

-          خب اینا چی ربطی به ترامپ داره؟ چه ربطی به من داره که میخوان منو فدا کنند؟

-          خب قضیه همینه ، ایرانیا تو رو میزنند و جشن میگیرن و یه چند روزی گشنگی از یادشون میره  ، کاری به مسئولاشون ندارن

-          بی مزه ، من دارم میمیرم اونوقت تو شوخیت گرفته؟

 

سامانه پدافند موشکی ایران

 

-          هی عوضی اینجا چه غلطی میکنی؟

-          خلیج فارس ارث پدرتونه؟ دارم واسه ی خودم میچرخم و میگردم.

-          RQ-4c  یکی از پیشرفته‌ترین هواپیما‌های جاسوسی جهان حوصلش سر رفته ، اومده ایران تاب بخوره بره ، چه با مزه!

-          آره تو هم میتونی بیای آمریکا گردش ، کسی کاریت نداره.

-          من حوصلم سربره میرم تایلند ، آمریکای خرابشده ی بی آبرو نمیام.

-          حرف دهنتو بفهم

-          خراب شده

-          باز گفت

-          خراب شده

-          بیا معامله کنیم

-          هستم ، چقدر میدی؟

-          پول ندارم اما به همه میگم مردونگی کردی منو نزدی

-          بمیر بابا

-          اگه منو بزنی خودتم میمیری

-          بهتر ،از این فقر و فلاکت نجات پیدا میکنیم.

-          پس شماها بخاطر نجات از بدبختیتون میجنگید؟

-          به تو ربطی نداره ، موشک اینو میگه و به هواپیما اصابت میکنه.

 

#جعبه_ی_سیاه_پهپاد_جاسوسی_گلوبال_هاوک_پیدا_شد

#دلنوشته_ها_گل_یکتا

www.Goleyekta.blog.ir

 


دلی که پسندهایش را عقلای عالم تأیید کنند  دل عاقل پسند می نمامم یا به عبارت دیگه می نامگذارم.

دختره یا پسره رو توی خیابون میبینه یه دل نه صد دل ، دل میده!

نمی خوام حرفای تکراری بزنم که زیبایی سیرت از صورت با دوامتره که هست بلکه میگم این یه چیز طبیعی هست که یه دختر یا پسر جوون زیباست و تو دل آدم میره ، نیاز به 666 قلم آرایش هم نداره، طبیعت جوون رو زیبا کرده همین ، اگه به این موضوع طبیعی واکنش غیر طبیعی نشون میدی مبانی فکری غیر معتدلی داری ، لازمه فندانسیون مغزت با بتن منطقی مجددا پی ریزی بشه! اگه فقط خوشت اومد طبیعیه اما اگه تو دلت گفتی ای خدا چه خوب میشد این شوهر یا زن من میشد این بوی بد میده ، بوی تحریف شناختی مغز رو میده!

-          باشه تو راست میگی ، حالا باید چی کار کنیم؟

-          باریک الله اینو بپرس خوبه!

اگه طرف دختره ، خواهر مادر و دوستاش کیان؟ هر کی هستند 60 درصد همون هاست!

نگید بابا من میشناسم طرف مسلکش رو از خانواده و دوستاش جدا کرده و واسه خودش آدمی شده که باور نمیکنم ، گیرم استثناء باشه اما مطمئن باش گیر تو نمیاد پس عاقل باش.

اگرم پسره ، داداش و پدر و دوستاش چه مرامی دارند همونه! میمونه یه سی چهل درصد که با گفت و شنود و مسافرت و عصبانی کردن طرف دستتون میاد.

ببین کسی از خوشگل بدش نمیاد اما اگه این جوون اخلاق نداشته باشه درنده خو بار اومده باشه ، خیلی خوشگل میدره ، همه رو ، اول پدر مادرش رو بعدم عالی جناب رو!

 

#دل_عاقل_پسند

#دلنوشته_ها_گل_یکتا

www.Goleyekta.blog.ir

 

 


به خوبی حالیمه درست نیست رفتارخودمون رو با خدا مقایسه کنیم ولی پس چه طوری اونو درکش کنیم؟

وقتی گفته من به اندازه ی گمانی که بهم داری هستم ،  این یعنی خودش رو در حد تفکری که نسبت بهش داری پایین میاره ، یه حدیث قدسیه ، انا عند ظن عبدی المؤمن ، خب معلومه ، نمیشه که یه نامحدود با همه نامحدود رفتار کنه ، چالش و تدبیر قشنگی رو ترتیب داده.

یه مصاحبه کرده بودن از ایرانیا خیلی ها بی هدف بودن ، انگیزه ای واسه ی این زندگی نداشتن! گوش کن چی میگم

تا ابد روی بزرگترین قله ی کوه های جهان هم وایسی و بد و بی راه بگی به زمین و زمان و مثلا بگی من این زندگی لعنتی رو دوست ندارم ، کاش میمردم و فلان ، اصلا چرا من خلق شدم ؟  این حرفها در هوا محو خواهد شد و بعد از این کسی از تو یاد نخواهد کرد!

یه چیزی یواشکی میگم درِ گوشتون ، به کسی نگید اگرم گفتید بهش بگید به کسی نگه تا آخر تا همه ی دنیا مطلع شوند ، میگن وقتی میخوای یه چیزی فاش بشه به سرعت نور ، یه زن پیدا کن بهش بگو یه راز میخوام بهت بگم ولی به کسی نگو

کمتر از 24 ساعت عالم میدونند ، من این رو برای تبلیغات استفاده میکنم ، مثلا به یه خانوم میگم من فلان چیز روبرای اولین بار کشف کردم و یه رازه که بهت میگم ، اینطوری بقیه تبلیغات رو اوشون انجام میدهند و من به فروش خوبی میرسم ، چه حقه ی کثیفی!

کجا بودیم؟ اعتراض

این عالم مال کیه؟

آفرین خدا ، بالا بری پایین بیای راه فراری نیست ، مال خودشه قدرتم داره ، هر کاری اراده کنه انجام میده کسی هم جلو دارش نیست!

من با این زبون با یه بچه ده دوازده ساله حرف بزنم قانع میشه ، دیگه خود دانید.

اولا یه چیزی رو روشن کنم ، قبل از ما خدا بارها دست به خلقت زده ،اون فیاض علی الاطلاقه ، نمی تونه خلق نکنه ، میگیرد یعنی چی؟ یعنی ساختار وجودی خدا به گونه ای است که دائما باید مهربان باشه و به کسانی خیر و خوبی برسونه ، بنابراین دست به خلقت میزنه ، نزدیک به پونزده سال در این مورد مطالعه داشتم لب مطلب رو مفتی مفتی دادمتون! البته اهل علم میگن نگو بر خدا لازم است بگو از خدا لازم است ، آقا بی خیال تو رو خدا آخه چه فرقی میکنه؟ باشه همون که شما میگید درسته ، ما تسلیم.

تا اینجا روشن شد که چرا خلق شدی و چاره ای از خلق شدنت نبود ، بعدشم سفره ی این جهان که جمع شد باز خدا تا هست این کار رو ادامه میده ، فقط سوال اینه ما توی جبر و احتمال خوندیم هر چیز محدودی محدود است و بالاخره تموم میشه ، موندم چه طوری خدا اینقدر خلق میکنه و یه آدم با دیگری یکی نیست ، اگر عالم خلقت محدود است یه وقتی باید تموم بشه و خدا چیز جدیدی برای خلق نداشته باشه ، جواب این سوالا رو اینطوری به خودم میدم ، اولا که اون خداست و قدرتش نامحدوده ، بعدشم اون خداست و باید یه کارهای غیر ممکنی رو بتونه بکنه ، اصلا همین کارهاش عظمتش رو به رخ عالم میکشه ! بگذریم.

بریم سر اصل مطلب

یه بچه ی باهوش هم اینو میفهمه حالا که راه فراری از خدا وجود نداره باهاش دست رفاقت بده ، اینطوری از نظر منطقی هم برد کرده ، وقتی وارد رینگ میشی و میبینی حریف اونقدر قویه که با یه مشت کارت تمومه ، احمقانه است بگی باشه درست اما میجنگم ، عاقل دستمال رو میندازه و میگه تسلیم و جونشو برمیداره و میره.

واقعا کسی نمیتونه با خدا قهر کنه یا العیاذ بالله باهاش دشمنی کنه ، شیطون رو نگاه نکنید اون واقعا یه احمق به تمام معناست ، میخواسته یه حیله به خدا بزنه اما حالیش نیست کسی نمیتونه خدا رو دور بزنه حالا بگذریم.

دیدی یه پدر مادر به بچه ی حرف گوش کن چه اهمیت میدن؟

واسه ی خدا حرف گوش کن باش ، حرفت رو گوش میده ، خیلی عجیبه اما اینطوریه ، واقعا اخلاق عجیبی داره ، همین بهش بگی آقا ما تسلیم اونقدر خوشحال میشه عزیزت میکنه ، دیگه خودش خواسته اینطوری باشه ، بدون هیچ مقدمه ای میشه باهاش رفیق شد.

اما نه رفاقت نه!

پیشنهاد میکنم لااقل فعلا دور رفاقت رو خطبکشید فقط به حرفاش گوش کنید ، آخه چرا؟

ماها نمی تونیم خدا رو خوب درک کنیم اگه بزنیم تو فاز رفاقت کم میاریم ، نمی تونیم حقش رو ادا کنیم ، در کل گند میزنیم.

اما میشه یه جورایی به حرفاش گوش کرد ، این کارو بکنید شاید در بین راه باهم رفیق هم شدید دیگه من نمی دونم بعدش چی میشه ، چون حساه و رابطه پنهانی با بنده هاش رو معمولا بین خودش و بندش نگه میداره ، اما از اونهایی که باهاش رفاقت کردند یه چیزهای کوچولویی شنیدم ، میگن خیلی کیف میده اما من نمی دونم دقیقا یعنی چی و چقدر ، خودتون برید اگه فهمیدید به منم بگید.

راستی تا یادم نرفته بگم که میگن تو رفاقت کم نمیگذاره ، دیگه من نمی دونم.

 

یه بچه ی باهوش

#دلنوشته_ها_گل_یکتا

www.Goleyekta.blog.ir


خدمات گذشته حال و آینده ی ما برای این سرزمین بر هیچ صاحب خردی پوشیده نبوده ، نیست و بعد از این هم نخواهد بود ، بحران های گذشته را ما عبورکردیم و با همه ی کارشکنی بد خواهان ما همچنان پرقوا بر سر کرسی خدمت با اینکه چند سالی بیشتر فرصت نداشته ایم ، جز خدمت به چیز دیگه ای نمی فکریم ههههه ، این بود نطق رسای رئیس سازمان جهانی حمایت از جامدات!

خودمم تعجب کردم ، دل نوشته رو چه به این الفاظ سقلمه؟ شاید طرف میخواسته بگه از سر بی سوادی نیست دل نوشته مینویسم ، میتونم از اون کلمات تمداران پشت کوه قاف هم استفاده کنم اما فعلا دوست ندارم ، شاید اونم منو دوست نداره ، بگذریم.

میدونم که خوب نیست آدم خودشو جای خدا بگذاره و از طرف اون بنویسه ، آخه پیامبر که با خدا رفیق جونی بودن یه بار بهش گفت:من تو رو اونطوری که حقته نشناختم! حالا چه برسه به ما فقیر فقرای فکری و فهمی ، اونا که رفیق هم بودند و از اسرار هم خبر داشتند اینطوری میگن ما حساب کارمون معلومه دیگه اما

ای جونم به این اما ، من عاشق اما هستم ، آدم میتونه تمام قوانین و مکان و وجود  رو ذکر کنه بعد با یه دونه امای خوشگل و خوشمزه ، همشو بشکنه و کار خودشو بکنه ، یعنی اگه انتظارات معقولی داشت و پدرش اجازه میداد حتما به خاستگاری ازش فکر می کردم ، آخه میدونید که زن خوب بعضی صفات خدا رو داره ، مهربونه ، دلسوزه ، با آدم میسازه ، دلداری میکنه ، دل آدم رو بدست میاره ، هی الکی پشت آدم در میاد ،خرابکاری های آدم رو درست میکنه اما وای از زن عوضی ، یه شیطان مجسم ، فقط یه زن بد شیطان صفت میتونه در عرض دو سال ، چهل سال پیرت کنه!

لجباز ، یکدنده ، مغرور و خود خواه ، هر وقت هر کاری دلش بخواد میکنه یا نمیکنه و هر وقت هر کاری دلش بخواد باید بکنی یا ترک کنی  در غیراینصورت کاری میکنه باهات که یا آرزوی مرگش رو داشته باشی یا مرگت رو ، یه شیطان شیطان صفتِ توانمندتر از ابلیس که شیطان برایش لنگِ مریدی می اندازد ، کسی که مکان و زمان و حیواناتِ وحوش و ناطق  و جامدات را جملگی  خادم خودش میداند و استثنایی برای  شوهرش   از این خدمات قائل نیست ،  یه جهنم نقد توی دنیا! توصیف یک زن بد ساده ترین کار جهان است و بی ارزش ترین کار ، پس بازم مثل همیشه میگذریم.

من این بازی ها رو دوست دارم ، ندارید ؟ قبلا هم گفتم دوتا کوچه پایین تر وبلاگ هست قدمتون کف جاده! میزنم دلنوشته تا چیزایی که اگه به سنگ بگم آب میشه رو طوری بگم که آب از آب ت نخوره! اگه بزنم داستان مجبورم یه سری قواعد خشک و بی مزه رو رعایت کنم ، بگذریم

اما

-          تو نمی خوای تکلیفت رو با ما روشن کنی؟

-          به به آقای یا نه شما که آقا نیستید ، راستی خدایا جنسیت شما چیه؟

-          همه چیز رو به شوخی و مسخره بازی گرفتی!

-          وای نه ، جدا واسم سواله ، آخه ما بخوایم شما رو صدا کنیم چی بگیم؟ آقای خدا ، جناب خدا ، سرکار خدا ، حضرت خدا؟

-          هر چی که دوست داری

-          همون خدای خودمون خوبه ، همچنین مهربون میزنه و به دل آدم میچسبه  ، خب تکلیف چی رو روشن نکردم خدای بزرگ؟ آهان راستی سلام یادم رفت ، سلام

-          خودم

-          چی؟

-          من خودم سلام هستم ، همون رو برات فرستادم.

-          بعله ، من که نمیفهمم چی میفرمایید اما شما درست میفرمایید ، تکلیف چی رو؟

-          حرفهای ملائکه رو گوش کن  میفهمی

در عرش

-          خدایا این بندت دوباره رفته سمت گناه ، چی کار کنیم؟

-          بهش مهلت بدید بر میگرده

-          خداوندا خسته نشدی اینقدر مهلت بهش دادی؟

-          دوسش دارم

ملائکه نگاهی به هم میکنند و بعد میخوان پرواز کنند که

-          چی گفتی؟

-          هیچی

-          یه چیزی توی دلت گفتی

-          ببخشید

-          چی گفتی؟

ملک با خجالت پیش ملائکه میگه؟ پیش خودم گفتم فقط آدم ها رو دوست داری شما ، اصلا به ماها اهمیت نمیدید ، انگار ما ربات هستیم!

-          خودتم میدونی که اینطوری نیست ، شماها رو هم دوست دارم ، اما شما عقل مطلق هستید و هیچ فشاری روتون نیست ، اگه بدونید این آدم ها برای اینکه اطاعت منو بکنند و با نفسشون مخالفت کنند چه زجر و دردی رو تحمل میکنند ، می فهمیدید چرا اینقدر دوسشون دارم.

-          خدایا حالا فرموده بودید کارهای بنده و امورات اقتصادی و زندگیش رو اصلاح کنیم ، الان دوباره گنه کار شده ، کنسلش کنیم؟

-          نه چی کنسل کنید ، ادامه بدید بندم توبه می کنه.

ملائکه با اکراه  می روند به سر کارشان.

 

 بازگشت به گفت و گو

-          حالا دیدی؟ چقدر من ازت طرفداری کنم و تو عین خیالت نیست ؟ نمی گی آبروی منو توی عرش پیش ملائکم میبری؟

هر وقت کار خوبی میکنی من دستور میدم امورات دنیا و آخرتت رو اصلاح کنند ولی وقتی دوباره به سمت گناه بر میگردی ، همه چی رو به هم میزنی ، باز دوباره خوب میشی ملائکه کار رو از سر میگیرند ، یه مدت میگذره دوباره بر میگری سر خونه ی اول و اونها رو سرگردون کردی! نمی خوای تمومش کنی؟ یه مرامی رو بگیری و پاش وایسی؟

-          خدایا من هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم که ازت گله و شکایت کنم اما حالا که خودت داری ازم گله میکنی میگم.

اولا که هیچ از من نپرسیدی میخوای بیارمت توی این دنیا یا نه؟ که اگه پرسیده بودی به طور قطع مخالفت میکردم ، بعدشم که آوردی هیچ نپرسیدی با کی و کدوم شهر و کشور میخوای منو بگذاری ، اونم هیچی ، این بازی های بی رحم روزگار هم که دیگه امانمون رو بریده! میبینی که اگه تو یه گلایه داری ما گلایه ها داریم!

-          من مهربونم

-          قربون مهربونیت بشم ، اگه دنیا رو مجموعا نمیخواستیم کی رو باید می دیدیم؟

ما شکایت داریم خدا ، پیغمبر و غمخوارمون که نیست ، دوست و پدر و اماممون که غایبه ، کسایی هم که مثل ما فکر میکنند خیلی کم اند تا پشت هم باشیم ، دلمون رو بی چی دنیات خوش کنیم؟

 

(فرازی از دعای افتتاح)

بارالها ما به درگاه تو شکایت می کنیم از فقدان پیغمبرت و از غیبت امام ما و بسیاری دشمن ما و کمی عدد ما و فتنه های سخت بر ما و غلبه محیط روزگار بر ما ،  پس درود بر محمد و آلش فرست و ما را در همه این امور یاری کن به فتح عاجلی از جانب خود و برطرف ساختن رنج و سختی و نصرت با اقتدار و عزت و سلطنت حقه که تو آشکار گردانی و رحمتی از توجهت که بر همه ما شامل گردد و لباس عافیت که ما را بپوشاند به حق رحمت نامنتهایت ای مهربانترین مهربانان عالم.

 

درد دلِ خدا

#دلنوشته_ها_گل_یکتا

www.Goleyekta.blog.ir


تیشه به ریشه دین آگاهانه یا ناآگاهانه

سالهاست که شاهد فیلم های سینمایی و سریال های تلویزیونی هستیم که یا برای جلب مخاطب یا به هر علت دیگری ضرباتی به دین میزنند که آمریکا و اسرائیل به مغزشان خطور نمی کند ، در واقع آب توی آسیاب دشمن می ریزند ، از بیت المال استفاده میکنند و مهره آمریکایی ها هستند،هر چند ناآگاهانه! این اصلا قابل قبول نیست که نمی دانستند ، چرا که از آنها پرسیده خواهد شد چرا نمی دانستید؟

خداوند نظام خلقت و برنامه های دینش را چنان دقیق طراحی کرده است که جای هیچ عیب و ایرادی وجود ندارد ، چگونه ممکن است طراحی خدا پادشاه و حاکم آسمان ها و زمین نقص داشته باشد؟

"همان کسى‌که هفت آسمان را طبقه طبقه آفرید. در آفرینش خداوند رحمان هیچ خللى نمى‌بینى. بار دیگر دیده باز کن، آیا هیچ شکافى مى‌بینى؟ باز، پى در پى چشم خود را برگردان (و تماشا کن، خواهى دید که) چشم در حالى که خسته و ناتوان است به سوى تو بازمى‌گردد (بدون آن که نقص وخللى مشاهده کند)." آیه ی 3و 4 سوره ی مبارکه ی ملک.

خداوند صیغه را برای مقاصدی خاص در دین اسلام تشریع کرد ، زنی چند فرزند یتیم دارد و اداره ی آنها برایش مشکل است ، از طرفی روشن است که معمولاکسی حاضر نیست با چنین زنی ازدواج دائم کند و مخارج بچه های فرد دیگری را به عهده بگیرد ، اگر طرف مجرد است که زنی مجرد می گیرد و اگر متأهل است همسرش به سادگی  زیر بار زن دیگری خصوصا اگر بچه داشته باشد و شوهرش مجبور باشد مخارج زیادی را متحمل شود نمی رود ، در چنین وضعیتی اسلام عزیز که فکر همه جا را کرده است،صیغه را طراحی نموده تا مرد بتواند از زن بهره ببرد و مخارج او را هم تأمین کند.

اما اکثر آنچه در فیلم ها در این مورد مشاهده میکنیم ، مردی هوس باز که عاشق دختر جوانی میشود و او را صیغه میکند ، چیزی که در اسلام معادل گفته شده است ، در خبر است اگر مردی تأمین باشد و برای هوس رانی سمت صیغه رود این کارش در حکم ست،صیغه برای موارد خاص است مانند کسی است که همسرش بیمار است و او نمی خواهد به گناه بیفتد، نه هوس رانی.

آگاهانه یا جاهلانه ، نویسندگانی که این ها را مینویسند ، تهیه کنندگان ، کارگردانان ، بازیگران و مردمی که هیچ به این فیلم ها اعتراضی ندارند و به نشان تأیید به پای مشاهده ی آن می نشینند، راه خلیفه ی دوم را می روند ، چه بخواهند یا نخواهند.

چنان صیغه که حلال خداست را دشمنان داخلی حرام کردند که یک زن شاید حاضر باشد تن به فحشا دهد اما صیغه هرگز ورسانه های مذکوردر این فرهنگ زدایی اسلامی و فرهنگ سازی فحشا،نقش قابل توجهی ایفا کردند.

مولا علی علیه السلام  فرمودند: اگر  عمر نهی از متعه نکرده بود نمی کرد مگر شقی وبدبخت .

پس هرکسی که میکند ، خلیفه ی دوم و پیروان او در گناهش شریک اند!

 


حالا چی کار می کنی؟ درآمدت از کجاست؟

مشتری یا بهتر بگم دوست قدیمی سرش رو آورد پایین و گفت:

می خوام از اینجا برم  ، شنیدم اونجاها پول خوب میدن ، برای آدم ارزش قائل اند.

محمد:ما شدیم حکایت دستمال بهداشتی ، بهترین جا بدترین زمان.

ادامه مطلب


 

حامد:می گوید زن می خواهم

احمد:زن میخواهد

پریسا:میگوید شوهر میخواهم

فرشته:شوهر میخواهد

 

احمد :حامد من که دوست ندارم دانشگاه برم ،برم که چی؟ من زن می خوام دیگه حوصله درس رو ندارم

حامد:موافقم زن پول میخواد نه علم

ادامه مطلب


این کار شما  به خرافه خیلی نزدیکه!

محمود:پس چرا شما بودا ،داوینچی ،میکل آنژ ، شلی ، شکسپیر و امرسون رو زنده نگه داشتید؟

-          ما دیگه اونها رو روی سرمون نمی گذاریم.

-          ولی مجسمه هاشون رو طواف می کنید.

-          خوب معلومه اونا به بشریت خدمات زیادی کردند ، ما اسم اونها رو زنده نگه میداریم تا راهشون زنده بمونه ، اما این قضیه ربطی به کار شما نداره.

-          اتفاقا دقیقا همینه

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها