بسم الله الرحمن الرحیم

پیشی و پروانه

جشن سال نو برگزار شده بود،حیوانات خودشون را با هر مکتب و عقیده ای که داشتند معرفی کردند.

شیر گفت:فاشیسم هستم سلطان جنگل،شورش گر را با این تبر گردن میزنم.

بعد از شیر پلنگ و گرگ و سگ به ترتیب عقیده هاشون رو که نماد شخصیت اونها بود معرفی کردند،نوبت به خرگوش که رسید،گفت:من بی طرفم آزاد آزاد،هیچ عقیده ای ندارم.حرف خرگوش واسه شیر گرون تموم نشد،خرگوش عددی نبود واسه اون،شیر هم واکنشی نشان نداد.

پروانه نگاه مهربونی به خرگوش کرد و گفت:من به غیر از خدا به چیزی عقیده ندارم.

گربه پرید وسط حرف پروانه و گفت؟

خدا؟! تو از علم خیلی عقبی ه کوچولو!از فرگشت و این چیزا بی خبری!کدوم خدا؟!

بعد رو به شیر کرد و گفت:حضرت عالی جناب شیر من آتئیسم هستم،سلطان فقط شیر

شیر لبخندی حاکی از رضایت روی لبش نقش بست و گفت نفر بعد کیه؟

گربه خودش رو به پروانه نزدیک کرد و گفت:برو نظرات بارون دولباخ رو بخون اینقدر عقب افتاده نباشی!پروانه اونوقت سکوت کرد از جواب.

سمور گفت:عالی جناب شیر ،گربه داره زور میگه! لاد آلن مرگ فرگشت رو خیلی وقته اعلام کرده.

شیر با کلامی که حاکی از تحقیر است به سمور گفت:

عقاید تو و گربه واسه من احمقانس و هیچ اهمیتی نداره ، ما با هر عقیده ای که امنیت جنگل رو به هم نزنه کاری نداریم.

مهمونی که تموم شد ، همه خوشحال و خندون رفتند سراغ لونه های خودشون

پیشی اونقدر توی مهمونی پرخوری کرده بود که نای راه رفتن نداشت ناگزیر شد اونشب رو توی مسافرخونه خوک پیر بخوابه!

همین که چشماشو رو هم گذاشت خوابش برد انگار صدساله خوابه!

تو جنگل تا چشم کار می کرد موش بود،گربه از خوش حالی اینطرف و اونطرف دنبالشون میدوید و می گفت:وایسید موشای خوشمزه،غذاهای لذیذ من،کجا فرار می کنید؟بین موش ها یه موش صحرایی بزرگ و چاق و چله توجهش رو جلب کرد،دوید دنبالش،موش رفت تو سوراخ زیر درخت بید و گربه سرش محکم خورد به تنه درخت،تو سرش صدایی شبیه زنگ  در زمزمه میشد،زینگ زینگ

پیشی پیشی آهای پیشی باتوام

گربه چشماشو باز کرد،دید پروانه لب پنجره نشسته،گفت:چی میگی لعنتی؟گند زدی به خواب شیرینم!پروانه گفت:اومدم باهات حرف بزنم.

پیشی گفت:گمشو حالا حوصلتو ندارم باشه واسه بعد.

پروانه گفت:تا جوابمو ندی از اینجا جُم نمی خورم،بعد ادامه داد من دیدم تو گاهی تو خلوت عبادت می کنی!پس چرا تو مهمونی خودت رو آتئیسم معرفی کردی؟

پیشی که خواب موشای نازنین رو از دست داده بود با عصبانیت گفت:

اولا باید یاد بگیری تو کار بقیه فضولی نکنی بعدشم مثل تو از چیزی که قابل لمس و دیدن نیست می گفتم تا تو جمع مسخرم کنند و عقب افتاده به حساب بیام؟! برو برو یکم درس بخون میفهمی خدایی وجود نداره! منم اون روز ها که احمق بودم عبادتهام رو از روی عادت انجام می دادم نه عقیده.حالا گمشو که می خوام بخوابم،اینو گفت و چشماشو بست ،شاید بتونه اون موش صحرایی رو بگیره.

پروانه گفت:ببینم پیشی میتونی نور رو به من نشون بدی؟

گربه چشماشو باز کرد و با خودش گفت:نخیر این دست بردار نیست،فکری کرد و گفت:آره میتونم بیا از پنجره پایین تا نشونت بدم.

پروانه گفت:همین جا بگو

گربه گفت:گفتنی نیست که باید نشونت بدم.

پروانه بی نوا پرزد اومد نشست روی زمین.

گربه از رخت خوابش به سختی بلند شد و یه چرخی توی اتاق زد و گفت:نور همه جا هست نمی شه اونو به کسی نشون داد و همین طور که داشت حرف میزد پاش رو برد بالا و ادامه داد اما تاریکی همه جا نیست مگر جایی که بخوای و پاشو محکم زد  روی پروانه بیچاره و اونو پخش زمین کرد و بازم حرفشو ادامه داد:تاریکی جاییه که تو کار بقیه فضولی کنی،خودت خواستی!

پروانه بی نوا در دم جان داد و فرصت نشد حرف آخر پیشی رو بشنوه.

گربه به هوای موش چاق و چله صحرایی دوباره خوابید

داشت چنگ میزد به زمین تا موش رو از زیر درخت بکشه بیرون،هوا رو به تاریکی بود اما این لقمه چرب و نرم چیزی نبود که بشه ازش دل کند.

پیشی یکم نشست تا خستگی در کنه که ناگهان چشمش به یه ه روی درخت که نور کم سویی دورش رو گرفته بود افتاد و با تعجب گفت:تو دیگه چه جور جونوری هستی ؟ من که تا حالا ندیده بودم.

ه با صدایی خیلی ضعیف که انگار از یه دنیای دیگه بود گفت:من روح پروانه هستم که کُشتی.

پیشی گفت:لعنت به تو که تو خواب هم آدم رو راحت نمی گذاری

پروانه گفت:پیشی یادت باشه کسایی که با غرور و تکبر جلوی نور سینه سپر میکنند روی خوشبختی توی این دنیا نمی بینند،کاش سرت به سنگ بخوره بیدار بشی،اینو گفت و پر کشید و رفت.

گربه دید انگار یه چیزی داره جُم می خوره،چشماشو تیز کرد و با خودش گفت: این موش صحرایی نیست! شبیه کانگرو هست،بعله خودشه اشتباه می کردم،ولی فرقی نمی کنه مهم چاق و چله بودن موشه که هست و با سرعت تمام به طرف موش حمله کرد،موش با یه جَستی سریع رفت تو لونه و گربه دومرتبه سرش محکم خورد به تنه درخت واز خواب بیدار شد،نگاهی به پنجره انداخت و گفت:پروانه لعنتی همش تقصیر توه.

با این همه استرسی که بهش وارد شده بود غذاهاش دیگه هضم شده بود و میشد یه خواب خوب بره،یه خواب بدون کابوس. روش رو از پنجره به سمت دیوار برگردوند و چشماشو بست ،دیگه نه از پروانه خبری بود نه از موش صحرایی نه از کانگرو.

نویسنده :جواد حقیقی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها