مدتی هست به سِرِس نرفتم،دوتا بلیط گرفتم،می ریم یه حال و هوایی عوض میکنیم و یکمم گپ می زنیم.

شکیب حوصله ی این ماجرا جویی ها رو نداشت اما پیش خودش فکر کرد،خوب فرصتیه که این جوون رو قانع کنه دست از اصرار بیهودش برداره.

.

آرمان:جای قشنگیه

شکیب:آره هست اما اگه ایالت متحده با آزمایش های شیمیایی و اتمی اینجا رو هم آلوده نکرده باشه،کی میدونه؟

آرمان سر صحبت رو اینطوری باز می کنه

من به این آدم ها نگاه که میکنم فرقی توی آگاهیشون نمی بینم،امروز ما خیلی از جاهای ناشناخته ی جهان رو به سرعت نور می گردیم و میبینیم،با این حال انگار شعور و معرفت با تکنولوژی رابطه ای ندارند،آقا شکیب من می دونم شما دستتون خالیه،باور کنید من انتظار چندانی ندارم،بدون یخچالِ فروشگاهی،بدون گازِ خود پَز،بدون فرشِ نوری هم می شه زندگی کرد،مگه شماها که روی فرشای نخی خوابیدید زندگی نکردید؟ احتیاجاتتون رو هم از مغازه سر کوچه تهیه می کردید،غذا هم خودتون می پختید،اصلا زندگیه ساده یه لذت دیگه ای داره،به دل آدم می چسبه.

آرمان کمی منتظر موند اما شکیب مثل یه سنگ ِبی احساس فقط نگاه میکرد،انگار هیچی نمی فهمه.

جوون دیگه تحملش تموم شد،گفت:اصلا بیا یه کار میکنیم،مبلغی که باید من مهریه بدم رو کمتر کنید منم نقدا پرداخت میکنم،همونو جهیزیه بخرید.

شکیب رو می گی،بومب،انگار یه سنگ صد کیلیویی با شنیدن این حرف خورده تو سرش،یاد چهل سال پیش افتاد که اون فحش ها رو به پیرمرد،توی دلش داده بود،قلچماق،سیب زمینی.

جوون متوجه تغییر چهره ی شکیب شد،یکم ترسید،بعد گفت:ببخشید من نمی خواستم ناراحتتون کنم،اصلا دخترِ شماست مال خودتونه،هر کاری دوست داشتید می تونید بکنید.

شکیب مثل یه سنگِ یختی یا مثل یه مرده ی ایستاده،شروع به حرف زدن کرد:

ببین جوون تو خیلی چیزها رو الان زوده که بفهمی،آدم وقتی پیر میشه،زود رنج میشه،سرمایه ی جوونی نداره،سرمایش فقط همون آبروییه که داره،می دونم داری تو دلت بهم فحش می دی و میگی من یه پیرِ خرفت هستم اما به فرضم که درست بگی،آیا همه تقصیرها گردنِ منه؟

صنعت دیگه به اوج خودش رسیده اما کافیه همین مردمِ صنعتیِ مدرن متوجه بشند من به جای فرش نوری،فرش نخی به دخترم دادم،می دونی چقدر تحقیرم میکنند،با نگاههاشون،با نیش و کنایشون،شاید من یه پیرِ خرفت باشم اما تو هم به سن من می رسی،شاید بفهمی چی می گم،تو فکر می کنی من خوشحالم دخترم رو توی خونه نگه دارم؟

تو حالیت نیست وقتی جهیزیه آبرو مندانه نباشه ،مهریه درست و حسابی نباشه،مردم می گن این دختره حتما یه ریگی به کفشش بوده وگرنه چرا اینقدر ساده برگزار کردند؟ من آرزومه بیای همین امشب دست دخترمو بگیری بری سر زندگیت،اصلا من اعتقادی به یک ریال مهریه ندارم،همچنین به جهیزیه،ولی اینو می دونم تا وقتی آگاهی مردم در این حده،ما فقیر فقرا باید به پای اونا بسوزیم.

آرمان شکیب رو بغل می کنه و یه لحظه همه دردهای اونو توی استخوناش حس می کنه،پیرمرد آروم اونو نوازش می کنه و می گه:

بیا برگردیم زمین،حالم از این پیشرفتِ بشر به هم می خوره.

نتیجه:تا اونجا که ممکنه نتیجه رو به مخاطب واگذارید،مگه اینکه به گلوتون برسه.

 

سرطان زا(قسمت دوم)

نویسنده:جواد حقیقی

Telegram:@goleyekta

شثا:G1.J719.3H1.S912


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها