بسم الله الرحمن الرحیم

 

بهترین دوست بدترین دشمن

یکی بود یکی نبود

ثریا دختر زیبایی بود،زندگی خوبی داشتند یعنی هی شکر خدا می گذشت،تا روزی که هوا ابری شد و خوشید سرد می تابید،اون روز شب بود یعنی شب شد یه شب سرد و تاریک.ماریا بعد از مدتها به دیدن ثریا اومد

ماریا:خوب بگو ببینم خانومی اون مرد خوشبخت کیه چی کارس؟

یعنی تو زن یه گاو چرون شدی؟ نه باورم نمیشه!

ثریا:اما من از زندگیم راضی ام ماری

ماریا:از بس احمقی دختر من برم،برم که بیش از این شاهد بدبختیهای تو نباشم.

.

رامین:ثریا عشقم چند روزیه یکمی عوض شدی!

ثریا:آره آقا عوضی شدم،من با این همه کمالات زن یه گاوچرون شدم،بدبخت تر ازمن روی این زمین نیست.

ثریا تنها راه نجاتی که پیدا کرد خودکشی بود.

به همین علت او زیر خروارها خاک دارفانی را وداع گفت.


برای دیدن و شنیدن این داستان به آدرس زیر در اینیستاگرام مراجعه بفرمایید

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین جستجو ها